یادداشتی کوتاه به گذشته: آدم فضایی ها دانش ساخت ماشین های پرنده را به ما ندادند؛ دایرکت دبیت به ما این شانس را داده.
با نگرانی پشت سر زن راه می رودم. باد، لای موهایم می پیچد و آن ها را از افکارم آشفته تر می کند. با خود فکر می کنم که همیشه اینطور نبوده است؛ حدودا صد سال پیش بود که دغدغه هایم کوچکتر و رویاهایم بزرگتر بودند. با خودم فکر می کنم که تنها صد سال طول کشید که از مستندسازی که در اعماق یخچال های قطبی سفر می کرد، به مرد خسته ای بدل شوم که نداند می خواهد با زندگی اش چه کند.
همه چیز عوض شده است؛ ساختمان ها بر فراز ابرها ریشه دارند تا مزاحم راه درختان و حیوانات نشوند و از زلزله در امان باشند و ماشین ها پرواز کنان از این سو به آن سو می روند. حیوانات و انسان ها از همیشه بیشتر با هم در صلح به سر می برند و درختی قربانی ساختن ساختمانی نشده است. گویی زمین از نوع ساخته شده؛ باری همه ی آدم هایش باهم از دست رفته و دوباره بازگشته اند. برخلاف انتظار، آینده رو به زوال نیست؛ بلکه نورانی و روشن است.
آری، اوضاع همیشه به این سان نبود؛ صد سال پیش، مردی بودم که دوربینش را در دست می فشرد و با ذوق، سوار بر هلیکوپتر، از یخچال های قطبی فیلم می گرفت. آن مرد، صدسال پیش مرده بود. هلیکوپترش سقوط کرده بود و او را در یخچال هایی که در کل زندگی اش به دنبالشان بود، غرق کرد. آن مرد، صدسال پیش در بین رویاهایش غرق شد. درد کشید؛ این را به خوبی به یاد دارم؛ شش هایم برای ذره ای بیشتر از هوا مبارزه می کردند، اما تنها چیزی که نسیبشان می شد، سرمای جان سوز آب بود. آن مرد، صدسال پیش، در راه باخبر کردن دیگران از تغییرات اقلیمی مرده بود؛ و حالا من سایه ای هستم، که از صدسال پیش برجا مانده است.
یک قرن پیش، زمانی که آب من را به تاریکی بی پایان می برد، فکرش هم نمی کردم که دوباره بیدار شوم، اما شده بودم. این بار نه در سیاهی اقیانوس، بلکه در نور کور کننده ی اتاقی که نمی شناختم. یک روز پیش بیدار شده بودم؛ به یاد دارم که نورها را نورانی تر می دیدم و صدا ها را بلندتر می شنیدم. چند ثانیه ای طول کشید تا بتوانم توانی که قرنی پیش داشتم را بازپس بگیرم _چه کنایه آمیز_. البته، آن موقع هنوز نمی دانستم که این اولین بار در صد سال اخیر است که چشم هایم را باز می کنم. برای من، این سال ها خوابی کوتاه بودند. اکنون با خود می اندیشم که ای کاش هرگز نمی فهمیدم که این خواب نبوده است؛ بلکه کابوسی بوده که به زندگی ام بدل شده.
در دلم دوباره به پرستاری که با لبخند بالای سرم ایستاده بود، لعنت می فرستم. زن چاق و کوتاه قد، لبخندی نه چندان دلچسب زده بود و داد زده بود:«چه حسی داری که بعد از صد سال بیدار شدی؟»
اگر پرستار هستید، بگذارید به شما اطمینان خاطر بدهم که هیچ خبری را نباید اینطور یک دفعه ای به کسی بدهید. او را سر جایش بنشانید، آب قند به دستش بدهید و همانطور که پشتش را نوازش می کنید، مقدمه چینی کنید. این بهتر است.
مکالمات بعد از آن چندان دلنشین نبودند، پس آنها را برایتان خلاصه می کنم: چندباری گیج و منگ به او نگاه کردم و بعد، از او پرسیدم چه شده. او هم چندباری با نیشخند به من نگاه کرد و برای من از پیشرفت های تکنولوژی و شرایط ایده آل مرگم گفت _هرگز به کسی نگویید که جای خوبی مرده است._.
بعد از آن، من را به زنی _همین زنی که اکنون پشت سرش راه می روم_ معرفی کرده بود. خانمی که قرار بود در زمینه ی راهنمایی مردگانی که حالا با پیشرفت تکنولوژی به زندگی برگردانده شده بودند، متخصص باشد. خانمی که قرار بود من را به سمت نواده ام راهنمایی کند تا از من نگهداری کند، که این هم کنایه آمیز بود. آینده کنایه آمیز است.
به آسمان آبی بالای سرم نگاه می کنم، که از چیزی که به یاد دارم آبی تر است. فکر نمی کردم آلودگی هوا، غولی که سال های سال با آن جنگیدیم، اما هرگز پیروز نشدیم، می توانست به دست آدم هایی که نهایتا دو نسل با ما فاصله دارند حل شود. برای شکاندن دیوار خجالت آور سکوت هم که شده، می گویم:«آسمون آبی تر شده.» و توضیح دیگری نمی دهم.
خوشبختانه زن هم نیازی به توضیح ندارد. لبخندی حرفه ای می زند و با لحنی مثل مادری مفتخر، می گوید:«"دایرکت دبیت" از شرکت پیمان همه چیز رو تغییر داد.»
نگاهی به من می اندازد تا ببیند می دانم چه می گوید یا نه. می پرسم:«همون... پرداخت با یه کلیک از حساب بانکی؟»
سر تکان می دهد:«بدون نیاز به رسید کاغذی اتفاق می افته. باعث شد که درختای کمتری رو قطع کنیم. تبدیل کربن دی اکسید به اکسیژن و از این حرفا. البته جلوگیری از گرمایش زمین هم بی تاثیر نبوده.»
چشم هایم کمی بازتر می شود:«اونو چطوری حل کردید؟»
نیشخندی می زند و با غرور می گوید:«روش های قدیمی پرداخت حرکت زیادی رو می طلبیدن، اما دایرکت دبیت فقط به یک کلیک نیاز داشت. با حرکت کمتر، انرژی کمتری به شکل گرما تلف شد و گام بزرگی در حل گرمایش زمین ایفا کرد.»
این دیگر شبیه به یک جوک بود. با چشم های گرد به او نگاه می کنم. او هم سراغ نگاهم را می گیرد، زیرا بی آنکه به من خیره شود و بی آنکه از او بخواهم، پاسخ سوالی که در ذهنم است را به زبان می آورد:«تغییر در اثر رخدادهای کوچیک بوجود میاد، آقا. هرچی در جهان جدید می بینید رو مدیون ثانیه هایی هستیم که شرکت پیمان با ساخت دایرکت دبیت بهمون بخشید. با زمانی که از زمان پرداخت اضافه آوردیم، وقت بیشتری روی اختراعاتمون گذاشتیم. الان ماشینای پرنده داریم، درمان خیلی از بیماری ها رو پیدا کردیم و امکان سفر به سیارات دیگه رو داریم.»
نگاهی زیرچشمی به من می اندازد و طوری که انگار چیز بامزه ای به یاد آورده باشد، می گوید:«تازه. آدمای منجمدو به زندگی بر می گردونیم.»
این اطلاعات، کمی زیادی سریع هستند. یک تغییر ساده در روش پرداخت، نباید انقدر تغییر ایجاد می کرد. باید ایجاد می کرد؟ احساس می کنم کارگردانان و نویسندگان عصرهای پیشین، کمی ناامید می شدند اگر این روز را می دیدند. آن ها فکر می کردند عامل این موفقیت ها، قرار است ارتباط با آدم های فضایی باشد، اما گویا این تغییرات یک عامل زمینی داشتند: دایرکت دبیت.
با فکر کردن به این مسائل، کمی سرم گیج می رود. شاید شغلم در این جهان جدید، باید گشتن به دنبال کاهش از زمان کارهای کوچک می بود. نمی دانم. برای الان، تنها می توانم به جلو خیره شوم و امیدوار باشم "خانم متخصص" کلاهبرداری نباشد که بخواهد من را بدزدد و دوباره به عالم مرگ بفرستد.
شروع به حساب کتاب کردم. من بدون دایرکت دبیت چند ثانیه از زندگی ام را درگیر پیچ و خم اعداد و ارقام شده بودم و آنها را تلف کرده بودم؟
پرداخت_مستقیم_پیمان
موضوع: موضوع سوم: تصور پرداخت با یک کلیک از حساب بانکی