بخش دهم
دلارام میخواست به اتاقش برود که متوجه بازجویی هومن شد و از ازدواج ناموفق رستا سر درآورد. زمانی که فهمید بازجویی تمام شده از اتاق دور میشد که در باز شد و هومن با حالتی افسرده از اتاق خارج شد، سرهنگ هم بعد از او از اتاق خارج شد که دلارام را دید و از او خواست تا برای بازجویی بیاید. دلارام وارد اتاق شد و روی صندلی نشست. سرهنگ آریامهر پشت به او و رو به پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه میکرد.
_اسمتان چیست خانم؟
_دلارام رزم آرا.
_شما مقتول را میشناختید؟
_نه خیلی، فقط میدانستم قبلاً ازدواج ناموفقی داشته و هنوز بطور رسمی از شوهرش جدا نشده، و تازه دانشگاهش را تمام کرده. فقط دو ماه بود که با او آشنا شده بودم.
سرهنگ برگشت و به دختری که با جدیت تمام و چشمان خاکستری بی تفاوت به او خیره شده بود نگاه کرد.
_شما امروز صبح مقتول و آقای فرداد را در باغ ندیدید؟
_چرا دیدم. با هم صحبت میکردند و خوشحال به نظر میرسیدند.
_در مورد عصر توضیح بدهید.
و دوباره حرفهای تکراری درباره بیرون رفتن، بازگشت روشا به ویلا، ناپدید شدن رستا و مطلع شدن همه آنها از به قتل رسیدنش. چیزی که در تمام این مدت توجه سرهنگ را جلب کرد، بی تفاوتی دلارام بود. انگار که همه این حرف ها را از اخبار شنیده بود و تکرارشان میکرد.
_خیلی ناراحت بنظر نمیرسید خانم.
_خیلی با مقتول صمیمی نبودم.
_نگران هم بنظر نمیآیید.
_عادت ندارم احساساتم را بروز دهم.
_متوجه شدم، میتوانید بروید.
دلارام به سمت در میرفت که ناگهان چیزی به ذهن سرهنگ خطور کرد، فوراً ایستاد و گفت: صبر کنید!
دلارام ایستاد و متعجب نگاهش کرد. سرهنگ صدایش را صاف کرد و ادامه داد: شما چیزی از یک کمربند بافتنی میدانید؟
دلارام موهای مشکی صافش را از روی شانهاش کنار زد.
_یک کمربند بافتنی..چرا میدانم.
_توضیح بدهید.
_امروز صبح وقتی مقتول از باغ به سمت ما میآمد، یک مانتوی بلند مغزپستهای به همراه یک کمربند بافتنی سفید پوشیده بود.
سرهنگ متفکرانه گفت: که اینطور..