گاهی وقتا دنیا از دستمون خارج میشه. گاهی ارزوهای ما با ارزوهای بچههامون فرق میکنه. گاهی تفاوت فرهنگی و گذر از اون زندگی و کنترلش رو از دستمون خارج میکنه. دزاشوب داستان کوتاه کتاب گیلهمرد بزرگ علوی نمونه فاحش این موضوعه. مشحسینعلی دخترش رو به شهر میفرسته تا ماما بشه و برگرده به ده و به خدمت مردم باشه و در اخر...
بزرگ علوی خیلی زیبا و و با به کارگیری کمترین جملات داستان رو از جایی به جای دیگه میبره و حتی اوج داستان رو در قالب چند دیالوگ بیان میکنه و پدری که ارزوهاش رو در تفاوت فرهنگی و صد البته دور بودنش از دخترش از دست میده. من به عنوان یک مادر و کسی که کمی از روانشناسی سرش میشه، فقدان حضور پدر در جریان نوجوانی دختر رو حس کردم و عواقبی که هم دامن دختر رو گرفت و هم دامن پدر رو. از طرفی مشحسینعلی ارزوهای خودش رو به دخترش القا کرده بود در حالی که اگه دخترش خودش انتخاب میکرد ماما یا دکتر بشه، دیگه انتهای داستان من خواننده نمینشستم روی مبل، دلم بگیره و بسوزه و ناراحت بشم. اگه دختر مشحسینعلی خودش راهش رو انتخاب میکرد، اگه کمی دقت میکرد تا توی تله تفاوت فرهنگ شهر و روستا نیوفته، اگه پدر بالا سرش بود ته داستان میشد زنی رو دید که حتی اگه در روستا مونده بود زن یه دهقان شده بود و سری تو سرا در نیاورده بود، ولی خودش بود و چه بسا موفق.
اخر داستان دلم گرفت. جایی که بزرگ علوی توی یه پاراگراف و به طور غیرمستقیم خبر از ناپدید شدن دختر و نذر پدر برای برگشتنش میده.
اسم داستان بسیار به جا و درست انتخاب شده بود.
«خندید، خندهای که وقتی پیرمردها دلشان میسوزد، میکنند.»
#گیلهمرد#داستانکوتاه#دزاشوب#بزرگعلوی#نقدوبررسی