مهسا مادیا میرزایی قومی
مهسا مادیا میرزایی قومی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

شمع

شمع را روشن کن ای دل انگیزه خاطرات من.
بسوزان هر آنچه نهاد پاکیزه را تاریک و آلوده میگرداند
و روشن گردان هر آنچه از نیستی و پلیدی، عشق در میشکند

برهان دلم را از هرچه عذاب تن است
که من در این جسم از تو دوورم و طلب نزدیکی جستم

که این تن زندان است و خون من زرد

همچنان که این جمله را با خود به رخت خواب میبرم شانه های گرمت را روی بالشم نقاشی میکنم
که گرمای شمعم گرمی قلب تو را یا آور میشود

گرمای تنت، عشق گرمت که هیچ گاه مرا نمیسوزاند اما از تب های شبانگاهم و خیسی موهایم از عرق تب شب تیره و تار ،چه غنیمت مرا نیک به شمار می آورد

که شبانگاه دست غریبه ای بر پیشانیم بسوزد و هم رنج کند قلب تیره و سیهش را

باران ببار ،ای ابرهای باران زا بغرید و بدرید که این چشم من توان ریختن اشکی را ندارد

اشکهایم در اشکدان خشکیده و یارم در تقدیس اشکهای اشکدانم رنجی بیش ازین دارد

بیش ازین ظلمت توان تحمیل خود را ندارد

پایان روز سیه شب ماه تابان روشن است.ماه تابان بتاب که تاریکی ات بر من سایه افکنده است دیگر هیچ بلوایی ندارد

زمزمه اش روشن از سپید است و نجوایش تیره از تار. نور ظلمتش نیز دیگر توان یاری ندارد

بخواب ای ابرکم بخواب ابرکم که آسمان هنوز به ابر محتاج است

ابری که این نور ظلمت از سپیدش را از تیره و سیه نوای جدایی ندارد

همه جوانب فقط اشکهای باران تورا تسلی روح گرداند و بس.پایان این ظلمت از رنج و است و این یار طاقت دوری ندارد

چشمهایت ابر بهار و چشمانم زمین کویر است
بدنم آتشفشان و بدنت خاک خاک حاصلخیر است که ببار بر آن ببار تا گل کند، حاصل دوری نیز باز هم می ،کند

میکده را چه حاصل آنجا عشاق گرد هم اند و پایکوبی کند
این تن رنجیده از غم باد را میخوانه نیز دور کند

دورم ازین شهر.دورم ازین دیار که عشاق توان دیدن مارا ندارند

پا که بر زمین بکوبم جهنمی از زیر پاهایم بر پاست که توان ایستادن ندارم

اشک قرض کنم و پاهایی چالاک تا
بروم در میان جنگل های اندوه و با اشکهایم می ،خورم

بمان ای ابرکم با من بمان و تازه تر شو

تا به کی خوش کنم دل عشاق را از عشقشان و خود در اندوه دوری یارم می، کنم






شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید