ایلیا به ذهنش رسید که به پدر مادرش بگوید که من به کلاس فوق ریاضی میروم ولی در اصل به تمرین برود و تمرین هم ساعت ۵ بود ، همه چی برای این ایده خوب بود اما این دروغ به پدر و مادر است و این گناه است . شیطان ایلیا را گول زد و ایلیا کار خودش را کرد یک روز قبل از جلسه تمرین دوم رسید و ایلیا با آرامی و فریب به مادرش گفت و متاسفانه مادرش این موضوع را قبول کرد چون مادر و پدر ایلیا برای درس بچه هایشان هر کاری میکردند و تازه ایلیا گفته بود که رایگان هم هست و این نظر مادرش را جلب کرد ، در آخر این نظر قبول شد و ایلیا خیلی خوشحال بود که فریبش گرفت ، فردای آن روز رسد و زمان جلسه تمرین شروع شد ، ایلیا با دوچرخه اش رفت و به تمرین رسید و خیلی در تمرین خوب بود و آنقدر خوب بود که جای نبودنش در تمرین اول پر شد ، ایلیا در بازی ۲ گل و ۱ پاس گل داده بود ، ایلیا از بچگی هر موقع که خوب بازی میکرد انگار یک دنیا بهش داده شده و ایلیا در بهترین حالت بود . داشت کم کم به خانه میرفت ، بازی خوبش ذهنش را درگیر کرد که چقدر من در این تیم موفق خواهم شد ، داشت از خیابان رد میشد ذهنش درگیر بود ، در یک لحظه ماشین سرعتش را زیاد کرد و بوم ، آن اتفاقی که نباید می افتاد ، افتاد . ایلیا با ماشین تصادف وحشتناکی کرد ، به هر شکلی که بود به بیمارستان رسید ، وقتی خبر را به خانواده دادن ، مادرش از حال رفت ، در آخر والدینش رسیدند ، بعد از کلی عمل در آخر ایلیا زنده ماند ، باورتان میشود بحث سر زنده ماند یا حتی مردن او بود ، همین اتفاق ساده ، اما خبر شوکه کننده این بود که ایلیا فلج شد ، مادرش خیلی حالش بد و این وضعیت برای پدرش هم بود ، ایلیا بعد از اینکه وضعیتش درست میشود میگه : هیچوقت به پدر و مادرتان دروغ نگویید ، هر موردی هم بود دروغ نگویید، ایلیا در سن ۱۶ سالگی فلج شد و این خیلی تلخ بود که او به خاطر ذوقی که به فوتبال داشت و دروغی که به پدر و مادرش گفت جوانی و عمرش تمان شد و بی معنا شد . درس و نتیجه ی این داستان این هست که ذوق لحظه ای نداشته باشیم و از همه مهم تر دروغ نگیم مخصوصا به پدر و مادر ، امیدوارم از این داستان لذت باشید و از همه مهم تر درس اخلاقی اش را گرفته باشید 😉