بعد از ظهر شد ایلیا و امیر محمد جریان صبح را از یاد برده بودند .ایلیا صدای در خانه اش را شنید که حسین یکی از بچه های محل بود ، حسین به او گفت مردی در زمین خاکی منتظر تو است ایلیا فهمید که آن مرد مربی تیم روستا از خوشحالی انگار بین زمین آسمان بود ، در خوشحالی اش دوست داشت هم تیمی اش امیر محمد شود ، دوچرخه اش را برداشت و با شرکت و کلی ذوق به زمین رسید و از این که مردی که منتظر ایلیا بود مربی روستا بود مطمئن شد و هر موقع در کنارش امیر محمد را دید خوشحالی اش کامل شد انگار بهترین روز جهان بود برای ایلیا و خوشحال ترین مرد روی زمین بود . رفت و با مربی دست داد و مربی با محکمی گفت که از بین این شما دوتا رو انتخاب کردم چون از بازیتون خوشم اومد ، الان که آمدید به تیم روستا اونجاوجوری که میخوام فوتبال بازی میکنین اونجا مسخره بازی و شوخ بودن معنایی ندارد و کار جدی است . به این حرف ها توجه نکردم و فقط میخواستم در تمرینات به زودی شرکت کنم . امیر محمد هم به اندازه ی من خوشحال بود وحس من را داشت ، مگر میشود برای تیم روستا انتخاب شد و حس خوبی نداشت ، بازم من هنوز با تیم برادرم تمرین نمیکردم و در یک تیم جدا قرار بود تمرین کنم . ذوق تمرین منو کشته بود ، بالاخره آن روز رسید و ............... .
منتظر پارت بعد باشید😉