در یک شب تاریک و طوفانی، سارا تصمیم گرفت که در خانه قدیمی خانوادگی خود بماند. این خانه داستانهای زیادی برای گفتن داشت؛ از پدربزرگش که همیشه درباره اشباح و ماجراهای ترسناک آنجا صحبت میکرد. با وجود تمام داستانها، سارا هیچگاه ترسی از آن خانه نداشت.
ساعت حدود دوازده شب بود و طوفان بیرون شدت بیشتری گرفت. ناگهان، صدای وزوزی از اتاق زیرشیروانی به گوشش رسید. صدای زوزه ی باد با صداهای عجیبی آمیخته شد و باعث شد او قلبش تندتر بزند. سارا در ابتدا فکر کرد که شاید فقط ناشی از طوفان باشد، اما کنجکاوی او را به سمت آن صدا کشاند.
او به آرامی به سمت پلهها رفت و به زیرشیروانی رفت. اتاق تاریک بود و تنها نوری که مشاهده میشد، از یک لامپ کوچک کهنه بود که به شدت میلرزید. وقتی او به وسط اتاق رسید، ناگهان احساس کرد که چندین چشم به او خیره شدهاند. سایههایی با ظاهری مبهم در گوشههای تاریک اتاق حرکت میکردند.
سارا حس کرد که چیزی در هوا وجود دارد. ناگهان یک شبح سفید رنگ با چشمانی درخشان ظاهر شد و به او نزدیک شد. در آن لحظه، او ترسیده و لرزان ایستاد، اما شبح به آرامی گفت: "ما در اینجا هستیم، اما آمدهایم تا از گذشتهمان صحبت کنیم، نه اینکه بترسانیمت."
سارا به تدریج ترس خود را کنار گذاشت و شروع به گفتگو با اشباح کرد. آنها داستانهای ناگفته و غمانگیزی از زندگی خود را برای او تعریف کردند. سارا فهمید که این اشباح هنوز به دنبال آرامش و حل نشدههای زندگی خود هستند.
صبح روز بعد، وقتی نور خورشید به اتاق تابید، سارا متوجه شد که حضور جن و شبحها دیگر در آنجا حس نمیشود. او به این نتیجه رسید که با یادآوری زندگی آنها، شاید توانسته باشد به ارواح کمک کند تا آرامش پیدا کنند.
از آن شب به بعد، سارا همیشه به آن خانه و خاطراتش فکر میکرد و هرگز از ترس اشباح فرار نکرد، زیرا او فهمید که برخی از آنها داستانهایی برای گفتن دارند .
امیدوارم از این داستان لذت برده باشید! اگر سوال یا موضوع دیگری در ذهن دارید، خوشحال میشوم به آن