روزی من و خانواده ام به مکانی برای تعطیلات رفتیم ، آن مکان جایی بود که دخت زیادی داست که هر درختی میوی ی خاص خودش رو داشت ، یکی درخت انگور و یکی درخت سیب و یکی درخت توت و .... . هرکدام بعد کمی استراحت رفتیم تا از میوه های درخت ها کمی بخوریم من رفتم جای درخت سیب و کسی با من نیامد ، من خودم اولین سیب را خوردم ، خیلی هوای خوبی بود و داشتم لذت میبردم، یک دفعه یک حس خاصی به من دست داد ، احساس عجیبی داشتم تا پا شدن به صورت عجیبی درخت داشت به آسمان میرفت ، خیلی تعجب کردم تا به خودم آمدم تا کاری کنم دیدم کار از کار گذشته است و اگر بخوام بپرم روی زمین ، اتفاقی میافتد، تصمیم گرفتم بشینم و خودم رو کنترل کنم تا ببینم چه می شود از ابر ها هم حتی بالا آمدیم کمی سرگرم کننده و قشنگ شده بود اما دیدم درخت از اینی که هست هم بالاتر میاد و دیگه ترس وجودم رو گرفت و حالم بد شد . حتی دیدم درخت داره من رو به فضا میبره اونجا فهمیدم که اگر به اونجا برسم میمیرم . تا نزدیکی فضا رفتیم که درخت خیلی یک دفعه ای به سوی زمین سقوط کرد ، داشتم پی افتادیم، تنه ی درخت را گرفتم سیب ها داست از روی شاخه میکند و حتی شاخه ها هم میکند و من فقط به تنه ی درخت چسبیده بودم و فقط چشمام رو بستم و خیلی اتفاقی از ترس داد زدم چون داشتم مرگ رو احساس میکردم ، دیدم که خیلی به زمین نزدیک شدیم ، زمانی که خیلی به زمین نرسیده بودیم ، خیلی اتفاقی درخت آرام شد و کمکم داشتیم به زمین برخورد میکردیم و در آخر به زمین رسیدیم ، نفس عمیق کشیدن و سریع از زیر سایه درخت بیرون شدم و حالم بد بود و چند قسمت بدنم زخمی شده بود اما در نهایت به خوبی سقوط کردیم و جانم نجات یافت . خانواده ام رو پیدا کردم و داستان را به آنها هم توضیح دادم .