درحال نوشتن چالش برای تمرین نویسندگی بودم . بر رو صندلی ام نشسته بودم . همچی خوب آروم بود ، کارم تمام شد و دفتر را روی میز گذاشتم . یکم که نشسته بودم احساس عجیبی داشتم ، ناگهان متوجه شدم صندلی ام پرواز کرده و من هم باخودش بالان برده . من را تا آسمان داشت میکشاند خیلی ترسیده بودم سه دقیقه که گذشت فهمیدم ترسیدن فایده ای ندارد وباید کاری بکنم ، تا خواستم کاری را انجام دهم تا به پایین بیایم فهمیدم که ما خیلی بالا آمده ایم و فقط ابر ها دیده می شدند ، با توجه به اینکه من از ارتفاع میترسیدم زمانی که آن ارتفاع را تا زمین دیدم داشتم بی هوش میشدم اما تمام سعی ام را کردم تا بر خودم غلبه کنم چون اگر از حال می رفتم اتفاق های بدی می افتاد . در آن زمان خبر خوب این بود که صندلی خودش خودکار به من کمربند داده بود و خبر بد این بود که صدای کم کم شروع به پرواز با سرعت بالا کرده بود ، بعد از چند دقیقه خیلی یک دفعه ای صندلی با سرعت شتافت و اول خیلی ترسیده بودم و فقط داد میزدم اما بعد چند دقیقه دیگر عادت کردم و حتی داشت حس خوبی هم به من میداد . بعد هم دیگر خیلی احساس خوبی داشتم و حتی دوست نداشتم بیام روی زمین ، بعد از کلی پرواز و خوشگذرانی چند دقیقه ای را صندلی در یک جای ثابت ایستاد و سرعت و بدون هیچ محدودیتی به زمین حرکت کرد در آن لحظه یک حس خاصی داشتم تمام بدنم میلرزید و یکم هم حالم خوب نبود و در آخر با یک فرود زیبا و هیجان انگیز با صندلی به خانه رفتیم و بعد از آن اتفاق فهمیدم که صندلی خیلی خاصی دارم .