
در این مقاله میخوام در مورد داستان زیبا و قشنگ ولنتاین صحبت کنم . در زمان های قدیم پادشاهی پر قدرت وجود داشت که سربازانش را جمع کرد تا با آنها صحبت کنند ، دلیل جمع شدن آن ها جنگی بود که نزدیک بود و سربازان باید آماده ی جنگ میشدند. پادشاه برای آمادگی از سربازان متاهل به آنها میگوید که برای جنگ آماده و حاضر باشند ، سربازان متاهل گفتند : ما باید در کنار خانواده باشیم تا از خانوادهی خود نگهداری کنیم . پادشاه با کمی ناراحتی رفت سراغ سربازان مجرد ، از آنها هم همین سوال را پرَسید ولی جواب آنها این بود : ما داریم تشکیل خانواده میدهیم و نمی توانیم به این جنگ بیاییم . پادشاه که خیلی عصبانی شده بود گفت : از حالا به بعد به دستور من ، عشق ممنوعه ، سربازان به شدت ناراحت بودند و نمی توانستند به پادشاه اعتراض کنند ، سربازان ناراحت و غمگین رفتند ، در آن زمان در کلیسایی که شاه و سربازان در آن جمع میشدند ، مردی در آن بود که نامش ولنتاین بود ، او به همه ی سربازان پناه داد تا همه ی سقربازان با خانواده شان باشند و تشکیل خانواده بدن ، ولنتاین کمک زیادی به آنها کرد اما یکی از آن روز ها پادشاه از کمک ولنتاین به سربازان خبر دار شد و دستور داد که ولنتاین را تا زمانی که حکمش صادر شود به زندان برود. ولنتاین به زندان رفت و در این زمان که در زندان بود ، عاشق زندان بان زن آنجا شد و با هم صمیمی شدند و حتی تا آخرین لحظه ی ازدواج هم میرفتند که حکم ولنتاین امد، حکم ولنتاین اعدام بود ، ولنتاین درگذشت و از ولنتاین همیشه به یاد کسی که به عاشقان کمک کرد و عشق خودش نابود شد یاد شد و همیشه کمک یار عاشقان بود . روز در گذشت ولنتاین را روز عشق و عاشقی مینامند که اسمش هم ولنتاین هست .