زندگی کردن با توجه به مناسبات روز و پیروی بی چون و چرا از هژمونی اکثریت،انسانی را نتیجه میدهد که شباهت زیادی به یک ماشین یا یک دستگاه صنعتی دارد.ماشینی که الگوریتمهایی برای آن تعریف شده و از الگوهای تکرارشوندهی معینی تبعیت میکند.امکان خروج از این چرخه هم برایش وجود ندارد.چرا که به عنوان یک ماشین نه فکر مستقلی برای اندیشیدن دارد و نه زبانی دارد که به وسیلهی آن بتواند افکارش را صورت بندی کند.این ماشینِ زبان بسته هر روز که روشنش میکنند،ماموریتهایی بر گُرده دارد و کارهای تکراری و مشخصی را انجام میدهد.در پایان ساعت کاری مدتی خاموشش کرده،به آن استراحت میدهند و فردا باز روز از نو روزی از نو…هر از گاهی برای راندمان بهتر آن را سرویس کرده و روغنکاری میکنند و این سیکل معین تا زمان فرسوده شدنش ادامه دارد.
انسانی که بر مبنای منطق عُرفی و باورهای اکثریت زندگی میکند هم احتمالا شرایط مشابهی دارد.از آنجا که پذیرفته از الگوهای جمعی پیروی کند،هر روز که از خواب بیدار میشود یک سری کارهای روتین و تکراری را انجام میدهد و آخرشب برای اینکه فردا بازدهی بهتری داشته باشد،کمی استراحت میکند.هر از گاهی با سفرها و تفریحات رایج و مورد تایید اجتماع،خودش را روغن کاری میکند و این چرخه تا زمان پیر شدن و ازکار افتادگیاش ادامه دارد.در انتها هم مثل یک ماشین فرسوده به زبالهدان تاریخ میپیوندد.
اما آیا ما هم به مثابه یک ماشین یا آپاراتوس مجبور به قبول کردن و ادامه دادن این روند هستیم و حتما باید از این قیود تکراری تبعیت کنیم؟! آیا امکان خروج از این چرخه برای بشر هم وجود ندارد؟ اگر ما هم صرفا به تبعیت از سنتها و الگوهای اقتصادی و فرهنگی که تا حد زیادی به واسطه جمع و زندگی اجتماعیمان به ما تحمیل شده عمل میکنیم چه تفاوتی با یک دستگاه صنعتی داریم؟
این سوالات برای کسانی که از زیست ماشینی خود رضایت دارند و اتفاقا دیگران را هم به آن دعوت میکنند،بی معناست.اما دستهی دیگری هم هستند که به هر دلیلی(ناتوانی یا خستگی)امکان این گونه از زیستن برایشان وجود ندارد و به دنبال راه خروج میگردند.دستهای که یا توان دویدن پا به پای سرعت عصر حاضر را ندارند یا از این دویدن بی وقفه خسته شدهاند.برای این دسته شاید این پرسش مکث کوتاهی باشد.مکث و درنگی پیرامون اینکه اگر امکان خروج از این چرخهی ماشینی وجود نداشته باشد،نکند تبدیل به آهن آلات صنعتی شویم.نکند بدل به مردههای متحرکی شویم که ظاهرا در حرکتیم اما ارادهای برای این حرکت نداریم.اینجاست که به زبان کافکا باید پرسید: به راستی چه راهی برای بیرون پریدن از صف مردگان وجود دارد؟؟؟