فصول و نقاط عطف زندگی(به همراه نسخه صوتی کامل مصاحبه)
من یک سربازم
مجری: فکر میکنید که علاقه شما به طبیعت از کجا نشأت می گیرد؟ چه چیزی را در شما تقویت میکند؟
مهمان:
این همان موضوعی است که قبل از شروع مصاحبه با هم صحبت میکردیم شاید یک واشکافی درونی را لازم داشته باشد که برای آن زیاد وقت نگذاشتم که به آن بپردازم، ریشه علاقه به طبیعت را نمیدانم کجاست؟ شاید این است که من از یک خانواده کشاورز میآیم جایی که خاطرات کودکی ام در طبیعت و در فضای باغ و خاک و حیوان بود، یادم هست شاخ بز را نگه میداشتم و مادربزرگم بز را میدوشید. اصطلاحاً در خراسان جنوبی میگویند وقت دم است، شیر گله را جمع میکنند تا به حدی برسد تا به حدی که صاحب گله بتواند با آن شیر و ماست و پنیر درست کند. خب من بخشی از این ماجراها بودم، شاید این باعث شکل دادنش بوده و ناخودآگاه آن را در زندگیم، فصلهای مختلف، در مسیر زندگی، خودش را نشان داده چه آن زمان که در مورد گیاهخواری یا در مورد موسسه طبیعت صحبت کردیم حتی در کشمون. ما ۱۲ قنات داریم که خشک شد ما چه کار برای این قناتها میتوانیم بکنیم؟ اصلاً مسئله آب در ایران چیست؟
من ریاضی خواندم اما فکر می کنم با مسائل نباید خیلی ریاضی وار و منطقی برخورد کرد. وقتی از تهران به خراسان جنوبی بر میگردم و از هواپیما پایین میآیم تا کوهها و خشکی را میبینم حس میکنم که به خانه برگشتم و آن باد که به من میخورد حس میکنم که اینجا جای من است. خیلی دلم می خواد یک روز تهران را ترک کنم.
مجری:
اگر بخواهید دلیل زنده بودن تان را در یک کلمه بگویید چه میگویید؟
مهمان:
سوال از این سخت تر؟! من احساس میکنم که یک سرباز هستم واقعاً این خیلی عجیب است یکبار در تیم پرسیدم که چرا اینجا هستید و کار میکنید؟ بچهها میگفتند ما لذت میبریم، دوست داریم. اما من واقعاً موضوعم این نیست که از کارم یا از چیزی لذت میبرم، احساس میکنم که یک سرباز هستم صبح بیدار میشوم به هر دلیلی یک مأموریت دارم، احساس میکنم یک ماموریت در زندگی ام دارم، صبح بلند میشوم و ماموریت را میپذیرم. سرباز نمیتواند بگوید که من صبح لذت میبرم که به سمت هدف حرکت میکنم و کوله پشتی انداختم و در این مسیر سنگلاخ بدِ اذیت کننده پیش میروم و حالا بعضی جاها لذت میبری یا هر چی. احساس میکنم یک سری ماموریت در زندگی دارم حالا اینها هم درست و منطقی است حالا آخرش رسیدی که چی؟ ولی من این حس را دارم که یک ماموریت در زندگی ام دارم. احساس میکنم،که من مامورم که یک تغییری ایجاد کنم. کشاورزی را تصور کنید مثلا حاجی سیو، اصلا شاید سواد هم نداشته باشد که در جایگاه او اصلا مهم نیست اما بالاترین رنک کشاورزهای آنجاست، سالار است. این آدم اگر آنجا آب نباشد باید به تهران بیاید و کیسههای بزرگ را به پشتش بیندازد و بطری پت جمع کند، من احساس میکنم که من و این آدم یک خانواده هستیم. برای این که این آدم جایگاه اجتماعیش محفوظ باشد و به زباله جمع کنی نیفتد یک چیز لازم است و آن آب است تا آن اکوسیستم پابرجا باشد.
من این احساس مأموریت را از زمان احداث رستوران گیاه خواری دارم. احساس میکردم رژیم غذایی ما یکی از موثرترین کارهاست شاید پرواز با هواپیما به خاطر دی اکسید کربن خیلی مهم باشد ولی ما هر روز که پرواز نمیکنیم، اما هر روز غذا میخوریم همه که پرواز نمیکنند، ولی همه غذا میخورند. بنابراین رژیم غذایی خیلی مهم است از آن زمان یک حسی دارم از اینکه چیزی که فکر میکنم مهمترین است و بیشترین وزن را در زندگی یا جهان بینیام دارد، آن را دنبال کنم. نه ای که بگویم اول بروم پول در بیاورم. همیشه توصیه پدر و مادرم بود که صبحها برو پول در بیاور و بعد از ظهر هر کاری که دوست داری بکن. همیشه از وقتی یادم میآید این را به من توصیه میکردند هیچ وقت آن را دنبال نکردم، همیشه چیزی که مهمترین بوده را در بهترین وقت خودم با تمام توان دنبال کردم. نمی دانم آینده چه می شود منتظر میمانم، ببینم که زندگی چه میشود؟
مجری:
احساس میکنم در شما این توان هست که چیزی فراتر از خودتان بیابید و آن را دنبال کنید. این توانایی از کجا می آید؟
مهمان:
از این سوال سختها هست. ببینید شاید بعضی از اینها ریشه خیلی ساده ای داشته باشد. من فکر میکنم شاید به خاطر بچه اول بودن باشد، نمیدانم به هر دلیلی یک اعتماد به نفس درمن شکل گرفته که اصلاً نگران پول نیستم، نگران اینکه اجاره خانه ام را داشته باشم، زندگی ام بچرخد، به دلیل درست یا نادرستی انگار نگران اینها نیستم. زمانی که من موسسه طبیعت را دنبال میکردم من آورده ای برای درآمد خانواده نداشتم و همسرم که مربی یوگا بود، نان آورِ خانواده بود.
مجری:
چند سالگی ازدواج کردید؟
مهمان:
من ده سال است که ازدواج کردم پس می شود سی سالگی. یک احساسی به من می گوید: نگران پول نباش محمد، زندگی بالاخره از یک جایی میگذرد، درست میشود، میخواهم بگویم شاید امتداد مسیری که یک خانواده طی چند نسل طی کرده، پدربزرگ من در سطح کشاورزهایی که صحبت کردم خیلی سطح بالایی نداشته از کشاورزهایی بوده که از زمین و مزارع بقیه مراقبت میکرده بقیه سهمی از محصولشان را به او میدادند، اصطلاحا دشت بان یا نگهبان دشت یا مزرعه بوده، پدربزرگ من در یک چنین وضعیتی زندگی کرده و پدر من یک سطح بالاتر زندگی کرده، من ادامه همان تلاش چند نسله هستم و در ادامه این تلاش چند نسل یک اعتماد به نفسی در من شکل گرفته که نگران پول نباش و این باعث شده است که به چیزهای دیگری هم فکر کنم که شاید عقبه اش به خانواده برگردد.
مجری:
درباره اتفاقات مهمی که باعث شد شما محمد قائم پناه امروزی باشید صحبت کنید.
مهمان:
نمیدانم واقعاً خیلی سخت است تمام زندگی را مرور کردم. راستش را بخواهید اولین دختری که در دانشگاه با او آشنا شدم میخواستم با او ازدواج کنم که اصلا یکی از انگیزههایی که باعث شد من بروم کار کنم ایشان بود. آن دوستی هفت هشت سال طول کشید. ولی منجر به ازدواج نشد. متأسف نیستم. حضرت علی میفرماید: « الخیر ما وقع ». دنیا آنقدر سرشار و پر هست از هر مسیر بروی در آن خوبی هست. ولی من به خاطر آن پیشینة مذهبی خیلی « الخیر ما وقع » را دوست دارم. محبتی که از آن خانم دریافت کردم و کار کردن، باعث شد که من آدم دیگری بشوم. اما با یک اتفاق سخت و بد جدا شدیم. همسرم و فرزندم نیز در من خیلی تأثیر گذاشتند.
یادم هست هنوز مدرسه نمیرفتم که پدرم در خراسان جنوبی به عنوان پزشک طرحش را میگذراند، قرآن را باز کرد و سوره حمد را به من یاد داد در رختخواب دراز کشیده بودم که پدرم صدایم زد و گفت بیا، رفتم و سوره حمد را به من یاد داد. قرآنی بود که پدرم اسم، تاریخ و ساعت تولد ما را در آن نوشته بود.
این که گفتم پدرم صدایم زد تا سوره حمد را از روی یک جلد قرآن که تاریخ تولدها پشت آن نوشته شده است، یک نماد است از بخشی از تربیت من از یادگیری مذهبی. همین تازگی که پیش پدرم بودم با هم یک صحبت می کردیم او می گفت: من این طور پدری هستم، با این ویژگیهای مذهبی ولی تو با من تفاوت داری، به او گفتم من اصلا خود توام فقط آن کادو و پوستی ک روی ماست، فرق میکند. شاید به ظاهر آن کاری که تو میکنی، من نمیکنم ولی همه راست گویی را از تو یاد گرفتم، همه آن وفاداری و همه آن ارزشهای درونی که در من جاری هست، همه آنها چیزهایی است که تو در من ایجاد کردی، اگر غیر از این باشد من دیگر خودم نیستم. آن سوره حمد نمادی از آن یادگیریها، ارزشهایی است که به من منتقل شده است.
موضوع دیگر زندگی مشترکم هست. من و همسرم، اگر می خواستیم مثل زوجهای جوان امروزی رفتار کنیم خیلی وقت پیش می بایست از هم جدا می شدیم چون فردگرایی در ما خیلی پررنگ شده است. دوران ما شاید دوران فرد گرایی باشد ولی به خاطر همان تربیت سنتی که در هر دو ما هست کنار هم ماندیم. وقتی با یک نفر یا با یک چیزی مثل کشمون می مانی ناگزیری که مرتبا خودت و زندگی را باز تعریف کنی اگر نه کار خیلی سخت می شود و این تغییر دیدگاه ها خیلی سازنده است. بعد از اینکه فحشهایت را دادی و یک مقدار خالی شدی آماده می شودی که دور جدیدی را شروع کنی و از نو کشف کنی و بسازی. حالا دخترم را هم دیگر کنار میگذارم. ورود دخترم که یک چیزهایی با خودش دارد. داشتن یک بچه یکی از دلایل ایستادن است. هر چند من خیلی پر رنگش نمیکنم، من فکر میکنم که دنیا آنقدر پر و سرشار است که هر مسیری را بروی خوبی هست. یک جایی میخواندم که شهردار برلین بعد از جنگ جهانی دوم، نمیدانست که پدر و مادرش که هستند ولی شهردار برلین شد و آن ویرانه را ساخت. آدم های موفق زیادی هستند که حضور پدر و مادر در زندگیشان یا نبوده یا بسیار کم رنگ بوده است. من آدمی نیستم که روی آمار خیلی حساب کنم اتفاقا همان استثناها برایم مهم است. اگر کشمونتا مرزِ نابودی برود، که یک وقتهایی رفته، من گفتم گور بابای یک عالم احتمال شانس شکست خوردن، برای آن یک درصد، یک در میلیون شانس موفقیت کار میکنم. وقتی به دخترم افرا فکر میکنم، با خودم می گویم او هم باید راه زندگیش را پیدا کند چه حمایت من باشد چه نباشد.