شاید مشکل از من بود.... شاید آنقدر دوست داشتم که تبدیل شده بود به مشکل! آه از من...آه از من که اینقدر دوست داشتم که چشمامو روی همه چیز بستم،خودمو زدم به نفهمی و به توی نفهم بال و پر دادم.
چشمات شده کابوس هر شبم،روحم می خواد از تنم جداشه و بیاد دنبالت.قلبم سینم رو میشکافه و به دنبال تو نکبت می گرده...عشق و عاشقی؟چیزی میزنی؟ شاید حق با تو باشه...من عاشقش شدم:) من فکر می کردم یه حس وابستگی و تمام...فکر نمی کردم عشق باشه.
دلم می خواد دستت رو بگیرم از اینجا دورشیم ، مثل یکی از خاطراتمون بشینیم توی پارک،جنگل،کوه،بیابون یا هرجای دیگه ای تو برام شعر بخونی...از فروغ بگیر تا سایه... تو میدونی من مسته میشم با شعر های فروغ،برای همین بین حرفات،بین توصیفت از هرچی یک بیت از شعر فروغ رو جا میدی و تو من رو این جور روانی می کنی:)
بارون میباره صدای خندمون تو کل پارک می پیچیه،تند تند کتابامون جمع می کنیم و دست هم دیگه رو میگیریم و میدویم به سمت ایستگاه اتبوس...نفس نفس میزنیم چشمامون پر شده از اشک،بهت زل میزنم انگار جدا عاشقت شدم بهم لبخند میزنی و بعد خم میشی دستات رو روزانو هات میذاری. نفسم بالا نمیاد،کولم رو زیر و رو می کنم قرصام نیست...نفسام کم میشن...قرمز میشم.کولم رو ازم می گیری قرصارو پیدا می کنی.کمکم می کنی بشینم...احساس عذاب وجدان دارم. نگاهم می کنی لبخند میزنی،یه نفس بلند می کشم...آروم میشم. یک بار دیگه عاشقت میشم...بهت می خوام اعتراف کنم اما جلو خودمو می گیرم.دلم می خواد بغلت کنم ...اما نمی تونم چون نمیدونم تو هم چنین حسی داری بهم یانه:)
به هر حال یه روز با دو تا لیوان قهوه و چندتا کتاب ویه دیوان شعر میام دنبالت تا بریم کل شهر رو بگردیم.از پل سفید گرفته تا ساحلی...میریم کنار کارون.یروز دستت رو میگیرم و میبرمت سمت ما ...از پشت پنجره اومدنت رو تماشا می کنم و به پروانه های قلبم میگم که آروم بگیرن...(فکر کردن بهش هم حالم رو خوب می کنه) میشینم رو به روت کنار کارون دیوان شعر رو باز می کنی و شروع می کنی به خوندن و من باز جدا میشم از زمین...شیر کاکائو هایی که صبح خریدم رو در میارم و باز می کنم چشمت با دیدنشون می درخشه...چون دوست داری سهم خودم رو هم بهت میدم خندیدنت یک جون به جونام اضافه می کنه...
به امید روزی که شاد باشیم چه باهم چه بی هم