نورا·۱ سال پیشلیلی و مجنون،شیرین و فرهادآه لعنتی...یه دقیقه آروم باش.…فرهاد غمگینه جانان نمی خوای بیای؟
نورا·۱ سال پیش97زمستونی که بهار نشداین داستان رو از خاطرات پدر بزرگ دوستم نوشتم که بعد از سالها از عشق اولش صحبت کرد یعنی ماهرخ خانم به قول آقا جون صورتش مثل ماه درخشان بود:)