فائزه
فائزه
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

قسمت خنده دار : تضاد، دوراهی، ندانستن، دیوانگی

من قبل از شروع هر کاری کلی فکر میکنم خودم رو با فکر انجام دادنش چه جوری انجام دادنش سختی یا آسونی عقب انداختن اون کار و الی آخر میکشم بعد شروع میکنم، اواسط کار به همه ی تایم های از دست رفته فکر میکنم به اینکه چرا اصلا دارم این کار رو میکنم یا به چه دردی میخوره و اینکه همه بهتراز من انجامش میدن و درنهایت برای مجبور کردنم به ادامه دادن به خودم میگم وقتی تمومش کنی کلی خیالت راحت میشه و خوشحال میشی و وقتی کارتموم میشه ازش متنفرم یا یکم ازش خوشم میاد و مهم نیست چند دفعه دیگران بهم بگن خوبه یا عالی شده یا حتی افتضاحه این تفکر تغییر چندانی نمیکنه.

متن بالا چرخه ایی بود از انجام پایانامم در ترم هشت فقط برای گرفتن امتیاز قبولی استعداد درخشان که البته خود این موضوع هم قسمت های جالبی داره

قسمت جالب اول : بعد از ورود به دانشگاه تازه بلوغ فکری من شروع شد من کیم چرا این رشته پول توش نیست چرا انقدر بدم توش، حالا چرا انقدر از خودم متنفرم و... بعضی از هم کلاسی هام فوق العاده خوب بودن و من اگه همون موقع این موضوع رو میپذیرفتم و بعد شروع میکردم به تمرین تا بهتر بشم مشکلی نبود ولی من اول ازش فرار کردم بعد غصه خوردم و بعد رفتم به سمت افسردگی البته استرس و سگ کوچولوی من زمان زیادی همراه من بودن ولی نشانه های پنهان داشتم مثل گرفتن بیماری پوستی که فقط به خاطر استرس و نگرانی شروع میشه و تموم شدنش هم با خداست. خلاصه من زمانیکه برای این استعداد درخشان ثبت نام کردم که حتی خودم نمیدونستم که از رشتم خوشم میاد یا نه.(جالب اینجاس انگار همه میدونن رشتشون رو دوست دارن یا نه من چمه آیا شاید دوستش دارم چون ازش متنفر نیستم ( روانشناس: ببین تنفر واژه خیلی قویه مطمئنی میتونی در این موضوع ازش استفاده کنی یا داری زیاده روی میکنی ؟ پاسخ : لطفا از تفکرات من برو بیرون))) و ازش متنفرم چون توش خوب نیستم یا بهترین نیستم یا ...)

قسمت جالب دوم: گاهی فکر میکنم دلیل رفتنم به ارشد به خاطر ترس بود ترس از رفتن به یه دنیای واقعی ترس از خانواده مخصوصا پدر که بفهمه بچش هیچی نشده و نخواهد شد ترس از بیکاری ترس از همه چیزایی که حتی ترسناک هم نیستن.

قسمت جالب سوم: من شیفته و متنفرم از رشتم، دانشگاهم و بیشتر تنفر از خودم .

قسمت جالب پایانی:

من گریه کردم انقدر که انگار همه چی خیلی درد میکرد

وقتی از پایانامم دفاع کردم موقع برگشت تمام مسیر رو گریه کردم حتی واینستادم که ببینم چه نمره ایی گرفتم رفتم و گریه کردم تنها دلیل گریه کردنم هم این بود که خوشحال نبودم بعد طی کردن همه اون چرخه و زحمت دیگه نتیجه برای من کافی نبود و من خوشحال نبودم.

بعد بیست و سه سال دیگه نتیجه هیچی کافی نیست دیگه هیچ نمره یا هدیه ، تحسینی کافی نیست وقتی خودت خوب نباشی.

همینقدر الکی پایان


ترساستعداد درخشاننتیجه کافیافسردگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید