فائزه
فائزه
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

همه رفته اند

یکی ازقسمت های مورد علاقم، وقتی کتاب میخونم یا فیلم میبینم اینه که بعضی از اون ها منن ،بعضی شخصیت ها قسمت هایی از شخصیت من هستن و بعضی از حرف هایی که گفته میشن همون هایی هستن که مدت ها بهشون فکر کردم ولی نمیتونستم بیانشون کنم چون از نظر من فقط شاعر ها یا نوسنده ها هستند که واقعا میتونن کلمات رو در جایگاه مناسب خودشون استفاده کنند ، تموم حرف های نگفته بعض ها ،خنده ها لحظاتی که تو نمیدونی چرا ولی اشک توی چشمات جمع میشه و یا قهقه میزنی، حتی اون ها میتونن تفسیری بهت بدن از همه اون شبهای کوفتیه چه مرگمه و اونا میتونن (لعنت بهشون چون حسودیم شد).

یک از چیز هایی که مدت ها بود روی مخم راه میرفت رو توی یه سریال دیدم اسمش رو درست یادم نیست ( اسمش فردا بود فکر کنم) ولی این شکلی بود که بازیگر نقش اصلی از مصاحبه کاری برمیگشت که بهش زنگ میزنن و میگن که قبول نشده این صحنه توی یه پیاده رو شلوغ بود که همه در حال رفت و آمد بودن و اون وایساده بود و فقط به همه اونا نگاه میکرد یادمه این دیالوگ رو داشت که تا حالا احساس کردی که همه جلو رفتن و فقط تو موندی.

هیچ داستانی هم پشت این موندن نیست هیچی بغیر از همه چی امشب اینستا چک میکردم یه دونفر از بچه هایی که واسه کنکور عملی باهاشون کلاس میرفتم رو پیجشون رو دیدم یکیشون همون ایده که از هنرستان داشت و ادامه داده بود و کار میزد و اون یکی یه گالری آموزشی گذاشته و ازدواج کرده بود.

و من بعد از این همه مدت بی انرژی بودن وحشتناک از اینکه اتاقم رو تمیز کرده بودم به خودم آفرین میگفتم (خنده ایی تلخ ) میدونم نباید مقایسه کرد ولی احساس میکنم جا موندم و زمان داره تموم میشه.

افسردگیپیشرفتکاردرستنها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید