محمد رمضانی
محمد رمضانی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

اسالم ، خلخال ، دانشگاه شهید بهشتی


سلام

امشب از ساناز پرسیدم از بین سفرهای زیادی که رفتیم برای نوشته دومم کدوم سفر رو بنویسم. گفت اسالم به خلخال.پرسیدم چرا. گفت نسبت به بقیه بکر تر و سنگین تر و پرماجرا تر بود. من هم این سفر برام ماندگارتر بود . شاید به خاطر اینکه این اولین سفری بود که ساناز تنها اومده بود، بدون داداشش.

راستش رو بخوایید به خاطر سنگینی این برنامه قرار نبود هیچ کدوم از دخترای گروه بیان . ولی یکی از پسرا ها سادگی کرده بود و دقیقا همین جمله من رو به دوست دخترش گفته بود و خوب اون هم به بقیه دخترا و احتمالا می تونید حدس بزنید که نتیجه چه خواهد شد.همشون خواستند که بیان.

همه احتمالا اسم جاده اسالم به خلخال رو شنیدید.هم به خاطر زیبایی ها مسیر و هم اینکه بارها تو اخبار اعلام کرده که به علت مه جاده مسدود هست.

ولی برنامه طبیعت گردی و جنگل نوردیش فرق می کنه . یعنی برعکس میشه از خلخال به اسالم. به خاطر اینکه مسیر سرپایینی پیمایش بشه و فشار کمتری بیاد.

برای این سفر طبق معمول به راننده مینی بوس پایه مون (آقای غیبی) زنگ زدم. ما رو باید می برد خلخال و یا اگر بخوام دقیق تر بگم روستای اندبیل - محل شروع پیمایش- پیاده می کرد و خودش می رفت پایین ، حوالی اسالم تا ما فرداش بهش برسیم.

صبح از تهران راه افتادیم و حوالی عصر رسیدیم خلخال . چون هیچ کدوممون تا به حال این مسیر رو نرفته بودیم گفتیم بریم دنبال راهنما. پرسون پرسون ادرس یه بلد راه رو تو یه قهوه خونه گرفتیم. رفتم باهاش صحبت کردم . گفت اتفاقا شانس اوردید فردا دارم یه گروه از بچه های دانشگاه بهشتی رو می برم شما هم دنبال ما بیایید. قرار گذاشتم صبح اول مسیر روستای اندبیل.

رفتیم روستای اندبیل تا اتاق کرایه کنیم و شب رو همونجا بمونیم. روستای جالب و باصفایی هست. یه چندتایی کلبه هست که زیرش مغازه جگرکی و کبابی هست و روشون یک یا دو تا اتاق.

رفتم یکی از اتاق ها رو ببینم و برای شب کرایه کنم. دو تا اتاق داشت. به نظرم کوچیک می اومد. به صاحبش گفتم ما پونزده نفریم. به نظرت تو این دو تا اتاق هممون جا میشیم. با لهجه غلیظ ترکی گفت پونزده نفر که چیزی نیست من اینجا ده نفر هم جا دادم. تو عمرم اینجوری متقاعد نشده بودم.

صبح شد و آماده شدیم برای حرکت. هر چی منتظر شدیم راهنمایی که دیروز هماهنگ کرده بودیم نیومد.

چون قبلا مسیر رو مطالعه کرده بودم می دونستم مسیر به این صورت هست که از روستای اندبیل یه سربالایی تقریبا تندی رو در حدود 1 ساعت باید بری و از اونجا به بعد مسیر سرپایینی توی جنگل شروع میشه و بعد از حدود هشت ساعت پیاده روی توی شیب تقریبا تند میرسیم به روستای نوا و شب رو میشه اونجا موند.

با خودم گفتم با توجه به توانایی نه چندان زیاد بعضی از بچه ها این مسیر سربالایی رو میریم و یک مقدار جلو می افتیم تا اون موقع راهنما هم بهمون میرسه و بقیه مسیر رو با اون میریم.

مسیر سربالایی رو رفتیم و وقتی به انتهاش رسیدیم با صحنه ای مواجه شدیم که تا آخر عمر فراموش نمی کنم. دریایی بیکران از ابر بر روی جنگل.قابل توصیف نیست . هر کدوم از بچه ها یک جا ولو شدند و غرق زیبایی اون محیط شدند. بعد از مدتی که به خودمون اومدیم دیدم ابرها دارن میرن پایین. برای فرار از افتاب و گرمای هوا و با توجه به معلوم بودن پا کوب و مسیر ، به بچه ها گفتم که مسیر سرپایینی رو شروع کنیم . باز با این توجیه که ما آرومتر میریم تا راهنما بهمون برسه.

مسیر فوق العاده بود فوق العاده . فراتر از اون چیزی که ازش خونده بودم و تصور می کردم.زل زدن یه سنجاب تو چشمات و سریع فرار کردنش ، عبور یک دسته اسب از بین جنگل توی مه. عالی بود عالی

به نظرم سفرها رو نمیشه توصیف کرد. حس و حالش منحصر به خود اون آدمی هست که داره تجربه اش می کنه.

مسیر رو ادامه دادیم تا رسیدیم به جایی که ظاهرا سیل پاکوب رو با خودش برده بود. تقریبا سه چهار ساعتی رو اومده بودیم و اصلا حواسمون نبود که قرار بود با راهنما این مسیر رو بریم.

به خاطر شیب زیادی که پایین اومده بودیم منطقی نبود که مسیر رو برگردیم. یک مقدار منتظر موندیم تا راهنما بیاد ولی خبری نشد.

تصمیم گرفتیم که محلی که سیل برده رو دور بزنیم تا دوباره پا کوب رو پیدا کنیم. قاعدتا مسیر طولانی تر و سخت تر میشد.

هوا کم کم رو به تاریکی می رفت جنگل هم که ذاتا زودتر تاریک میشه و از اون چیزی که نگرانش بودم اتفاق افتاد. چندتا از بچه ها که تجربه کمتری داشتند و علی رغم مخالفتم اومده بودند دچار مشکل شدند.

اصولا باید نکات خاص کوله کشی تو مسیرهای طولانی و شیبدار رو رعایت کرد تا فشار کمتری به نفر بیاد. مثل نوع کوله ، مقدار وزنی که حمل میشه ، نحوه بستن کوله ، استفاده از باتوم ، نوع تغذیه که انجام میشه و موارد دیگه.

قرار شد بچه ها کمی استراحت کنند ولی من و محسن (برادرم) سریعتر بریم تا به روستا برسیم و ببینیم می تونیم وسیله یا قاطر هماهنگ کنیم . تا خواستیم راه بیوفتیم ساناز گفت من هم باهت میام. الکی مخالفت کردم ولی خوب با من و محسن راه افتاد. کیفم حسابی کوک شد. تا اون موقع خیلی تحویلم نمی گرفت و با هم کل کل زیاد داشتیم ولی شروع خوبی بود.

رسیدیم به روستای تقریبا مخروبه. ولی خوشبختانه تو یکی از خانه ها هنوز یک خانواده زندگی می کردند. با مرد خانه صحبت کردم . یکی از همون خونه های مخروبه رو برای شب مانی در اختیارمون قرار داد. البته بابتش ازمون پول هم گرفت!!!!

منتظر شدم تا بقیه بچه ها هم رسیدند. وقتی که بچه ها رو اسکان دادیم با پیرمرد راه افتادیم به سمت روستای نوا تا برای فردا صبح نیسان هماهنگ کنیم و بقیه مسیر رو با ماشین بریم.

بعد از حدود نیم ساعت رسیدیم به روستای نوا که قرار بود ظهر به اونجا برسیم.

تا وارد روستا شدیم چند نفر دورم رو گرفته اند و گفتند خدا رو شکر که پیدا شدید.

من گفتم شما از کجا فهمیدید که ما گم شده بودیم ؟

گفتند مگه شما جز بچه دانشگاه شهید بهشتی نیستید!!!!!


طبیعت گردیعاشقانهسفرسفرنامه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید