سلام
فکر میکنم سال 86 بود. با چندتا از بچه ها می رفتیم کتابخونه ملی برای کنکور فوق لیسانس مثلا درس بخونیم. مثل خیلی ها فکر می کردیم تنها راه پیشرفت و موفقیت از دانشگاه و بعدش مهاجرت و این جور چیزها میگذره.
الان رو نمیدونم اون زمان کتابخونه قوانین عجیب غریبی داشت. مثلا اینکه به دانشجوهای زیر ترم 7 لیسانس اجازه عضویت نمی داد و یا اینکه دانشجوهای لیسانس حق ورود به تالار اصلی رو نداشتند و چندتا قانون دیگه.یکی دیگه از این قوانین این بود که تو محوطه کتابخونه با اینکه خیلی هم بزرگ بود نمی شد سیگار کشید.
من خودم سیگاری نیستم ولی برای استراحت با بچه ها میامدیم درب اصلی کتابخونه که سیگار بکشند.اونجا شده بود پاتوق. با چند نفر دیگه هم اونجا آشنا شدیم. یه آقای خوشتیپی هم بود که بهش می خورد چند سالی از ما بزرگتر باشه. دقیق یادم نمیاد چطور سر حرف باهاش باز شد ولی فهمیدم اهل سفر و طبیعت گردی هست.
به ناشیانه ترین حالت ازش پرسیدم " آقا سفر کجا بریم" و اون به حرفه ای ترین حالت جواب داد "با قطار برو شیرگاه. به اندازه کافی جا برای گشتن وکیف کردن پیدا می کنی" اون زمان اصلا تجربه طبیعت گردی نداشتم. ولی اینکه آدم با قطار بره شمال برام خیلی جذاب بود و توی ذهنم موندگار شد.
تقریبا از این موضوع سه سال گذشت یک روز تو شرکت یکی از همکارام داشت در مورد زیبایی های یک آبشار و امامزاده حوالی شیرگاه به اسم آبشار گزو صحبت می کرد . یاد جمله آقا خوشتیپه افتادم. به حمید برادرم که از قضا تو شرکت با هم همکار بودیم و یاشار همکار دیگه ام که از قضا بعدا شد برادر خانمم پیشنهاد دادم با قطار بریم شیرگاه. و جوابشون هم مشخص بود.
مسافرت با قطار همیشه حال و هوای خاص خودش رو داره . همسفر بودن با چندتا غریبه تو یک کوپه و روبروی هم نشستن. اوایل سفر سعی می کنی حتی باهاشون چشم تو چشم نشی و خودت رو بر هر نحوی سرگرم کنی ولی یک کم کی میگذره و سر صحبت باز میشه ، شنیدن داستان زندگی و خاطراتشون تبدیل میشه به یک سفر دیگه تو دل اون سفر.
حالا به این جذابیت ها ، سفر با یک قطار قدیمی و مسیر رویایی رو هم اضافه کن .وقتی سوار قطار شمال میشی قشنگ میری تو دل تاریخ ، به حداقل 70-80 سال قبل و چه چیزی از این جذاب تر که با این قطار از دل جنگل عبور کنی.
اوایل مسیر تا گرمسار شاید مسیر جذابیت خاصی نداشته باشه ولی از جایی که به سمت فیروزکوه تغییر مسیر میده کم کم زیبایی های مسیر خودنمایی می کنه. بعد از ایستگاه زرین دشت میرسیم به ایستگاه مهاباد. اگر درست خاطرم مونده باشه تو این ایستگاه قطار متوقف میشه و یک لوکوموتیو دیگه به قطار اضافه میشه تا بتونه شیب زیاد مسیر رو طی کنه.
از اینجا به بعد بهتون قول میدم که دیگه نمیتونید روی صندلیتون بشینید . چون تا به خودتون بیایید میبینید کنار پنجره قطار ایستاده محو زیبایی های مسیر هستید و دارید با خودتون داستانها و افسانه هایی که در مورد این مسیر شنیده اید رو مرور می کنید. از این که این مسیر ریلی رو رضا شاه برای خدمت به مردم ایران ساخت یا اون جوری که تو کتابای درسیمون میگه به خاطر خوش خدمتی به انگلیسی ها یا وقتی که از روی پل ورسک که به نظر من شاهکار مهندسی و معماری دوران خودش بوده رد میشید یاد مهندس سازنده پل می افتی که قرار بود موقع عبور اولین قطار با خانواده اش زیر پل باشه . به کارگرانی فکر می کنید که چطور تو اون زمان فقط با ابزارهای ابتدایی سه خط طلا رو ساختند.
از دل جنگل وارد تونل ها میشید و دوبار تونل. من حس آدمی رو داشتم که می تونه پرواز کنه و در آسمان از ابری به ابر دیگه بره.
می تونید مثل من به واگن انتهایی برید و اگر شانس داشته باشید و آخرین درب قطار باز باشه و دقایقی بیرون قطار حض دنیا رو ببرید و از اکسیژن خالص و بوی جنگل سر مست بشید.
بلاخره رسیدیم به شیرگاه ، یک شهر کوچک قبل از قائمشهر. از قطار پیاده شدیم و انگار وارد یک لوکیشن فیلم سینمایی مربوط به سال های دور شدیم . اگر اشتباه نکنم ساعت نزدیک به دو ظهر بود و سفرما با قطار نزدیک به شش ساعت طول کشیده بود و باید هرچه زودتر تا قبل از تاریکی هوا خودمون رو میرسوندیم به امامزاده.
ادامه دارد ......