حوصله یه ربع سلام احوالپرسی و کارایی که بقیه مجری های استندآپ انجام میدن رو ندارم.
اخه من یه موجود فرازمینی ام. اینو خودم از یه سنی متوجه شدم . حالا میگم براتون
القصه
خدمت سربازی اعزام شدم جبهه جنگ، قرار بود بدلیل ضعف بینایی در قسمت تدارکات و پشت خط مشغول شم و جلو نرم اما بدلیل تشابه اسمی با یک نفر دیگه من رو به اشتباه بردن مستقیم فرستادن نوک حمله. با وجود ضعف شدید بینایی من اصلا عینک نمیزدم. اخه عینک ته استکانی رو این صورت،من رو بیشتر شبیه بی بی تو قصه های مجید میکرد بعضی دوستامم میگفتن شبیه بی بی تو فیلم متهم گریخت میشی. به محض پیاده شدن از ماشین اعزام دیدم دو نفر که یکیشون بیسیم چی بود دویدن سمت من. کجایی برادر از زمین آسمون داره نخود میباره.باید تک تیراندازاشون رو زمین گیر کنی تا بچه ها بتونن بلند شن و تانکارو بزنن.
یهو دیدم از اونطرف یکی دیگه اومد و یه تفنگ دوربین دار بزرگ داد به من و منو هدایت کرد پشت خاک ریز. گفتم اقا این چیه؟ من نمدونم چطور کار میکنه . اون که تفنگ رو بهم داد گفت چوب کاری مون نکن سیدعلیرضا گفتم پشت خط مال خودت رو بهت برسونن فعلا با همین کا مارو راه بنداز. گفتم سید چیه عمو من با این نمتونم کار کنم. برگشت با خنده گفت بابا اینم مثل همونه حالا قدیمی تر هست ولی انگشتت رو که رو ماشه فشار دادی ازش تیر در میره.
دیدم نمیشه گفتم به درک بزار ببینن بلد نیستم و خطا میزنم خودشون بیخیال میشن.
تفنگ رو گرفتم و از بغل خاک ریز رفتم بالا و پناه نشستم. اومدم بالا که ببینم تک تیر انداز کیه و کجاست که صدای تیر از سمت چپ اومد و یه برقی دیدم و کلاه م پرت شد اونطرف. طرف دو سانت پایین تر زده بود مغز پاش میخورد.به ارومی تفنگ رو چرخوندم سمت صدا و چشمم رو چسبوندم به دوربین. یک نفر رو دیدم ولی واضح نبود. میخواستم نخورده اصلا که ببینن بلد نیستم. چند متر اونطرف تر رو نشون گرفتم و بی تمرکز خاصی تیر رو زدم و اومد پایین. یه کلاه رو خاکریز افتاده بود و گذاشتم رو سرم تا نشستم این بار صدای شلیک از سمت راست اومد و یه برقی دیدم و کلاه م پرت شد اونطرف. دوباره سریع تفنگ رو اوردم بالا و چند متر اون طرف تر تک تیرانداز رو نشون گرفتم و شلیک کردم.صدای شلیک موشک رو که شنیدم ترسیدم، اومدم که سریع پناه بگیرم با تفنگِ دستم از بالا قِل خوردم پایین و دستم رو ماشه یه تیر شلیک شد. پشت بندش صدای انفجار اومد و صدای الله و اکبر بچه های بلند شد.
در حالیکه از ترس رییییییییی استارت کرده بودم به خودم بلند شدم از جام گفتم دیدید نمتونم و نمیشه؟
یکی اومد یهو بغلم کرد و بقیه صلوات فرستادن. سید ناز شصتت. با دو تا تیر سه نفر رو زدی بماند، موشک دشمن رو هم رو هوا زدی تازه میگی نمتونم و نمیشه.؟
- الله اکبر به این بزرگ مرد.
-احسن به این افتادگی سید علیرضا.
- سید اصلا چطور موشک رو زدی شما؟؟؟!!!! الله اکبر
من همیشه واسه رفع خطاهای احتمالی دید چندسانت اونورتر رو درنظر میگرفتم حالا نگو همین باعث شده بود تا دشمن در حال فرار رو هم شانسی زیر تیر قرار بدم. و اون چند متری که من اون ور تر میگرفتم بخاطر دید ضعیفم صاف وسط پیشونی دشمن باشه.
بگذریم. دیگه تبدیل شده بودم به سید علیرضا چشم عقابی.
اقا تازه به مهربونی هم معروف شده بودم. هر کس میومد باهام احوالپرسی کنه من سرش رو میاوردم جلو و میبوسیدم. (تار دیدن من باعث شده بود اینکارو بکنم تا چهره شون رو از نزدیک ببینم و به جا بیارم).
فرداشب روزی که رفته بودم گفتن میخوایم یه شبی خون بزنیم به دشمن و من رو هم بخاطر معروف شدنم در تیر اندازی و چالاکی (پرت شدنم از خاک ریز)عالیم نفر اول نفوذی ها قرار داده بودن. من تو روز تار میدیدم بماند که در شب کلا میشدم کور.
راه افتادیم و من جلو
فرمانده گفته بود این مسیر رو مستقیم برید بعد از دو تا تانک سوخته یه خاکریز کوچیک هست اون رو بپیچید به چپ و بعد 200 متر از پشت انبار مهماتشون در میایم و الباقی ماجرا.
طی راه صحبت کردن ممنوع بود و با انگشت اشاره با هم صحبت میکردیم.
تفنگ به دست راه افتادیم. منم جلو. مسیر رو رفتیم و خاریز رو پیچیدیم به چپ و رسیدیم به 200 متر، خبری از انبار نبود،250 متر خبری نبود،300 متر هیچی ...
برگشتم به پشت سریم نگاه کردم.... دیدم هیچکس نیست. یهوو صدای موشک اومد تویه لحظه اسمون روشن شد دیدم وسط بیابونم و چند تا تابلوی عربی اطراف دیده میشه تا وقتی اومد دراز بکشم موشک خورد 20 متر اون ورتر و موجش منو پرت کرد 50 متر اون طرف تر.
نمیدونم چقدر طول کشید. از جام که بلند شدم دیدم یه شورت هاوایی پامه همه جا گرد و خاکه و یکی داد میزنه که سیییییییییییییییییید تکون نخور همونجا بمون. بازوم اویزون بود تمام تنم خون میومد. یکی از بیضه هام افتاده بود جلو پام. گوشه لبم اویزون بود تو دهنم و..... یهو چشام سیاه شد و افتادم.
موج انفجار پرتم کرده بود وسط میدون مین-
ادامه دارد...