پسرک تلو تلو خوران به سمت درخت بید حرکت کرد ، به درخت چیزی نمانده بود که در اخرین قدم به زمین افتاد ، هیچ دردی حس نمیکرد ، بدنش را جمع کرد خیره به پرتو های نور ماه
بین کرم های شبتاب در گرگ و میش سه صبح میان سکوت شب
انگار زندگی برای او یک شوخی مضحک بود
با دهانی که به سختی تکان میخورد با خود زمزمه کرد : تلخ تلخ تلخ... سهم من...
در واپسین لحظه ارامش روح هستی را در خود حس کرد.
آرام ، چشم هایش بسته شد.