ویرگول
ورودثبت نام
شیر بالدار
شیر بالدار
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

بقا:عصر زامبی۲

یکی از اون پست فطرت ها را دیدم ناگهان یک ماشین سمند به اون هیولا برخورد کردن و آسفالتو به خون کشید. مردی قوی بنیه که ماسک اکسیژن به صورت داشت در ماشین را باز کردو فریاد زد بدو بیا بالا. معطل نکردم پریدم تو ماشین و در را بستم. در ها را قفل کرد و راه افتاد از کوچه های فرعی میرفت که توجه کمتری بهمون بشه با سرعت خیلی بالا فکر کنم ۱۰۰_۱۲۰ کیلومتری میرفت. پیچید تو یه بن بست و ناگهان ایستاد. از پنجره بیرون رو نگاه کردم خونه ی بزرگ ویلایی و تمام حصار کشیده و مجهز به دوربین مدار بسته بود.

_همه چیز ازون روز لعنتی شروع شد...


نگاهی انداختم مرد ماسک را برداشت چهره ی خوش سیمایی داشت و صدای مردانه ی بسیار زیبا

_اسمت چیه؟؟؟

_اسمم؟؟ میتونی منو امیر محمد صدا کنی.اسم تو چیه؟؟

_اسمم کاوه است.ممنون که نجاتم دادی.

_قابلی نداشت فقط دفعه ی بعد که باهاشون رو به رو شدی اگه نتونستی بکشیشون فرار کن وگرنه تیکه پارت میکنن.


وارد خونه شدیم چندن نفر با اسلحه در حال نگهبانی بودند مردی با اسلحه ی AK-47 به بقیه دستور میداد. امیر محمد به او گفت:حج رضا یه بازمانده ی دیگه پیدا کردم.

حج رضا نگاهی به من کرد و گفت خوب صفر کیلومتری یا بلدی تفنگ دستت بگیری؟؟؟

_ها؟؟

_پس فکر کردی همینجوری برای زنده موندن باید بخوری و بخوابی؟؟نخیر. باید تفنگ دستت بگیری شلیک کنی،بکشی تا کشته نشی و زنده بمونی حالا بگو بلدی یا نه؟؟

_من تا حالا حتی اسلحه دستم نگرفتم چه برسه آدم بکشم!؟

_ آقا امیر این صفر کیلو متر را ببر پیش فرمانده. تا یاد بگیره چطور بجنگه.

وارد اتاق فرمانده شدیم. فرمانده مردی جوان بود که اثر زخم هایی روی صورتش داشت صورتش را از ته زده بود. و جای یک بخیه روی دستش بود نگاهی به سر تا پایم کرد. پوزخندی زد و گفت اول برو لباس بپوش بعد بیا پیش من. خجالت زده شدم از در اتاق بیرون آمدم که امیر محمد لباسی به سویم پرتاب کرد و گفت: بپوش که آبرومون را بردی. لباس را پوشیدم. گفت آ باریکلا شدی یه دسته گل چه تیپ دختر کشی!!! هر دو خندیدیم. او پسری شوخ بود. به سمت اتاق فرمانده رفتیم که ..... ادامه دارد.....

زامبیاسلحهبقا
عاشق داستان نویسی و داستان خوندن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید