ویرگول
ورودثبت نام
𝗠𝗘𝗥𝗜𝗗𝗔
𝗠𝗘𝗥𝗜𝗗𝗔
𝗠𝗘𝗥𝗜𝗗𝗔
𝗠𝗘𝗥𝗜𝗗𝗔
خواندن ۸ دقیقه·۱ ماه پیش

رویا

در مسیر بازگشت به خانه بودم، مسیر همان مسیر همیشگی نبود اما تعجب هم نکردم، من قریب به دو سال آن مسیر را پیموده بودم ؛ میانه راه مادر بزرگم را دیدم تمام وجودم آکنده از نگرانی شده بود، چهره اش برافروخته بود، دست هایش را در دست گرفتم و فشردم، نگاهم کرد و مرا به سویی کشاند : ( مامانت میخواد ببینتت، مهرداد رو بازم واسطه کرده )

عصبی دستش را رها کردم و گفتم : ( بابا دست از سرم بردارید، چه گیری کردم )

روی پله ای که در کوچه بود نشستیم ۳۰ دقیقه ای گذشته بود که زنی همراه با دختر بچه ای هفت ساله که لباس فرم طوسی رنگ همراه با نوار های صورتی تنش بود وارد کوچه شدند، خواستم بلند شوم که مادر بزرگم مانع شد .

خوب میدانستم منظورش این است که بگذارم در یک جای خلوت با او روبه رو شوم توجه کسی را جلب نکنم ولی من طاقت نداشتم، آن زن بازهم آمده بود برای آتش زدن زندگی ام، باز هم آمده بود برای برافروختن آتش زیر خاکستر ، آخر چرا ؟ خودخواهی تا کی ؟

کمی که دور شدند به دنبالشان رفتم. دخترک را صدا زدم که به سویم بازگشت، من دخترک را نمی شناختم، من فقط مهرداد را می شناختم ولی این دختر که بود ؟ هیچ شباهتی هم به دختر دایی هایم نداشت و آن زن را مادر خطاب می کرد .

ناگهان سیلی محکمی در گوش دخترک خواباندم، شاید از حسادت بود شاید هم از کینه ای که نسبت به آن زن داشتم ؛ هرچه بود زن هیچ نگفت و من هم که خیال شنیدن حرف هایش را نداشتم لب گشودم و عصیان زده فریاد کشیدم : ( پاتو از زندگی من بکش بیرون، میفهمی؟ گمشو از زندگیم، همینجوری که تا الان نبودی! من هیچ علاقه ای به دیدنت ندارم، الانم که اینجام واسه اینه که بهت بگم پا تو زندگی من نزار فهمیدی ؟)

انعکاس فریادم به گوش خودم نیز رسید، شاید نباید آن سیلی را در گوش دخترک می نشاندم، شاید، شاید، شایددددد، خستهام از این شاید ها، از عمری دوری، از عمری بی مادری...!؛

به خانه رسیده بودیم البته خانه همان خانه همیشگی نبود گویا به یک مدرسه شبانه روزی پا نهاده بودم، معماری کلاسیکش بیشتر مربوط به ساختمان های اروپایی و امریکایی بود! ساییدگی و فرتوت بودن دیوار ها نیز خبر از قدمت چندین ساله آن داشت، ولی داخل ساختمان فوق العاده متفاوت از بیرونش بود فضایی مدرن و زیبا داشت که دختر ها در آن مشغول صحبت بودند ؛ در راه چند باری مادر بزرگ کمر به ملامتم برای رفتار تندم بست و این حالم را بد کرده بود. از میان جمع دختران برخاستم ؛ دندان های نیشم بیرون زده بود و این یعنی نیاز به اب داشتم. طبقه دوم کلاس پسران بود و استاد مشغول سر و کله زدن با آنها، لب هایشان خونی بود که این یعنی اتفاقاتی رخ داده است !.

طبق رویای یکی از دختران و دانش استاد ها یکی از خون آشامان قدرتمند قصد شورش و نابودی جهان را داشت، خبر بدی بود اما من حوصله فکر کردن به این چیز هارا نداشتم به خوابگاه رفتم و کمی استراحت کردم. هنگامی که پایین می آمدم دیدم که مادر بزرگم برای دختر ها شکلات آورده است رفتم و من نیز یک شکلات برداشتم ؛ دختر ها از طعم شکلات تعریف کردند و مادر بزرگ گفت : ( خدارو شکر یبار هم که شده چیزی که رو جلدش نوشتن واقعی بود )

یکی از دختر ها گفت : ( همین شکلاتا بزرگترشم هست ولی خیلی گرون میفروشن طعمشم که افتضاحه )

شکلات را تکه کردم و گفتم : ( طعم افتضاحش به کنار کاکائویی که میزنن روش شیریه قیمتشم که اوف من خودم رامتین و به همه ترجیح میدم )

بحث بر سر شکلات ها بالا گرفته بود و شوخی هایمان شروع شده بود که استاد سراسیمه وارد اتاق شد و فریاد زد : ( باید از کتاب محافظت کنیم اون دنبال کتاب میگرده )

ول‌وله ای به پا شد و همه بیرون رفتنتد، فقط من مانده بودم که ناگهان انعکاس تصویر کودکی را در صفحه سیاه رنگ تلوزیون دیدم ، با جیغی که کشیدم او رفت. کمی گذشت و من به اشپزخانه رفتم شاید بتوان گفت فضا به قدری جدید و مدرن بود که تا به حال نظیرش را ندیده بودم. به شیشه یخچال ضربه ای زدم چراغ هایش روشن شد، درونش انواع شکلات و ابمیوه بود اما میلی به آنها نداشتم گویا برای من غذا نگذاشته بودند. جالب بود که در آنجا به جای چای ساز سماور میدیدم، روشنش کردم که انگار بمب ساعتی را فعال کردم، از صدای ایجاد شده وحشت وجودم را فرا گرفت ترس از مرگ نبود اما نفسم را به شماره انداخته بود تمام تنم میلرزید که مادر بزرگ و دوستانم وارد خانه شدند، نمیدانم صدای سماور آنها را به آنجا کشاند یا چیز دیگر که سراسیمه به آشپزخانه آمدند ؛ مادر بزرگم شانه هایم را گرفت و پرسید : ( چیشده ؟ خوبی ؟ چرا داری میلرزی ؟ )

نگاهم را که خیره به سماور بود دید و به سراغش رفت ، خاموشش کرد؛ کمی ارام شدم که به کمک بقیه روی کاناپه درون سالن نشستم، بچه ها برای عوض کردن حالم گفتند : ( اون خون اشام موفق به گرفتن کتاب نشد، همینم که تا اینجا اومده بود دوتا از استادها و دوتا از پسرا بهش کمک کرده بودن. )

پس از این حرف نفسی کشیدم و گفتم میخوام به حمام بروم از بقیه خداحافظی کردم که ژینا ( یکی از همکلاسی هایم ) اعتراض کرد : ( مریدا انقدر تو ذوق نزن دیگه عه )

لبخندی زدم اما حرفی نزدم و به سوی طبقه بالا راه افتادم.

از حمام که بیرون آمدم حوله یاسی رنگم را به تن کردم و مشغول خشک کردن تنم شدم. اتاق تاریک بود اما فضا را به خوبی میدیدم، مادر بزرگم درون اتاق بود ؛ به دنبال لباس هایم بودم که یکدفعه کودکی ۳ ساله با کلاه پشمی زرد دیدم که به من لبخند میزد، فریاد زدم : ( مامان این بچه اس ؟ مامان اون بچه اس ! مامان بگو که میبینیش، من توهم نزدم )

تایید مادر بزرگم که صادر شد به سوی کودک دویدم با خنده فرار کرد و سپس به آغوشم آمد، یکباره رنگ کلاهش سیاه شد و از من رد شد و دوباره مقابلم با همان کلاه زرد ظاهر شد و لحظه ای بعد ناپدید شد !. ان کودک سخت ذهنم را درگیر کرده بود که ژینا را دیدم، شاد و سرخوش به هر سو میرفت، با صدایی سرشار از انرژی گفت : (مریدا استاد گفته بریم بالا میخواد راجب این خون آشامه که بدجوری هوس خون کرده حرف بزنه)

همراه او پیش استاد رفتم و با دقت به حرف های استاد گوش کردم .


جلسه تازه تمام شده بود و من در سالن تنها بودم که ناگهان باز آن کودک ظاهر شد و من باز هم متجب بودم، با همان لبخند شیرینش و صدایی کودکانه و زیبا گفت : (ژینا از تو و پردیس مهربون تره)

متجب و خندیدم و گفتم :( چییییی ؟ ژینا مهربون تره ؟ )

کودک بازهم شیرین خندید و سری به معنای مثبت تکان داد و باز هم ناپدید شد. همین حین ژینا وارد شد. لیوان در دستم را روی میز گذاشتم و پرسیدم : ( ژینا تو هم اون بچه کلاه زرد و میبینی ؟)

ژینا کمی فکر کرد و با تردید پاسخ داد : ( آره خیلی نازه )

گویی نمیدانست میتواند به من بگوید یا که نه ؟! خندیدم ، با شوخی گفتم : (میگه تو از من و پردیس مهربون تری! حسودیم شد )

لبهایش به خنده باز شد و لب زد : ( واقعا ؟؟؟)

سر تکان دادم و جدی گفتم : (نمیدونم دقت کردی یا نه ولی اون قابل لمسه اما مثل یه روح میتونه از هرچیزی رد بشه )

ناراحت گفت : ( شاید مرگش باعث این موضوع شده و چیزی هست که ازارش میده و هنوز اینجا نگهش داشته به هر حال من فقط میدونم یکی کشتتش و فکر میکنم باید انتقام مرگشو بگیریم )

چشم بستم : ( آره باید انتقامشو بگیریم و ازش محافظت کنیم اون هنوز قدرت زیادی داره که خیلیا دنبالشن )

ژینا حرفم را تایید کرد و گفت برای محافظت از او با پردیس و چند دوست دیگرش صحبت میکند. پردیس و ان چند نفر که امدند مشغول صحبت شدیم و هرکس وظیفه ای را به عهده گرفت، من و ژینا مسئول جستجوی گذشته آن کودک شدیم.

همراه یکدیگر از پله ها بالا رفتیم تا از استاد سوالاتی کنیم که دو استاد خائن فریادی از درد کشیدند سقف به یکباره فرو ریخت، و دو استاد و دو پسر خیانت کار به طناب هایی که از صفینه آویزان بود چنگ زدند.

فضا ملتهب بود، او قصد جنگ نداشت فقط برای نجات متهدانش آمده بود اما چرا ما که به آنها آسیبی نمیزدیم.

استاد فریاد زد : (یه اتفاقی داره می افته همه برید بیرون )


جنگ آغاز شده بود ؛ ساختمان تا نیمه نابود گشته بود و استاد اسیب دیده بود. اما من و ژینا همچنان باید از گذشته آن کودک آگاه میشدیم زیرا آن کودک کلید همه چیز بود ...


از خواب برخاستم، چه رویای عجیبی ! چرا باید به جای دوستان صمیمی در خواب کنار ژینا می بودم ؟ همه چیز عجیب است. به جز خواب های مادر بزرگم به هیچ خواب و تعبیر خوابی ایمان ندارم اما این خواب چیزی در خود داشت که متعجبم میکنید

تمام خواب هایم به گونه ای محو بودند به جز خواب های شفاف که خود میدانستم در خواب هستم اما اینبار وضوح ماجرا به قدری شدید بود که کلمات روی جلد شکلات ها را نیز میتوانستم بخوانم

نظر شما چیست ؟

کودکخون آشامرویاپردازیخوابدنیای موازی
۱
۱
𝗠𝗘𝗥𝗜𝗗𝗔
𝗠𝗘𝗥𝗜𝗗𝗔
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید