ویرگول
ورودثبت نام
مریم
مریم
مریم
مریم
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

یک روز دیگه.

چشمانم را باز کردم همه چی روشن شد صبح آغاز شد،دوباره چشمانم را بستم و تاریک ... نور اذیتم میکرد صداهای زیادی رو می شنیدم گنجشکان ،رفت و آمد ماشین ها وگاهی بوق زدن ،صدای آدمها از پنجره به گوشم می رسید و صدای نفس کشیدن در اطرافم .

ذهنم شروع کرد به فعالیت و موتور کله م روشن شد ،به راحتی منو توی گذشته و آینده می برد ،و از لحظه حال و اکنون خارجم می کرد .

به سنگینی کارهایی باید انجام می دادم فکر کردم ،به احساس راحتی و تنبلی که توی وجودم بود ،نگران زمان بودم نباید زمان و از دست می دادم ،به ساعت نگاه کردم ،به عقربه ای که زودتر از من به جلو می رفت .

و من هنوز توی گذشته بودم ! با هجومی از افکار ،احساسات،و ترس ها مواجه بودم .نیاز به یک حرکت داشتم و باز به ساعت نگاه کردم زمانی ندارم و این منو نگران میکرد .

گویا من رنجیده بودم و این باقی مانده ی دیروزم بود همچنان که حل و فصل می کردم و باز به آینده می رفتم که برای این رنج چه کنم ؟ با شنیدن صدای آلارم گوشی از جا پریدم و پتو رو کنار زدم ،تا روزم را آغاز کنم پیش به سوی یک روز دیگه ...

منو
۲
۰
مریم
مریم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید