پارچه ی سیاهی بر روی زمین پهن کردم و بر روی آن دکمه ی سفیدی نهادم. از توی جامدادی ام بطری اکلیلِ سفید را در آوردم و مقداری از آن را بر روی پارچه ی سیاه پاشیدم. به آن پارچه سیاه چشم دوختم. انگار چشم های من هم مانند آن دکمه ی سفید به پارچه دوخته شده بود. ناگهان متوجه چیزی شدم؛ آن پارچه سیاه و اکلیل ها و دکمه ی رویش داشتند تغییر اندازه می دادند و بزرگ و بزرگ تر می شدند، اما کمی که دقت کردم، دیدم من دارم کوچک می شوم و به درون آن پارچه سیاه سقوط می کنم. چشمانم را بستم، نمی دانستم در آن لحظه چه باید می کردم. بعد از گذشت چند لحظه که فهمیدم دیگر در حال سقوط نیستم چشمانم را باز کردم، ولی اصلا انتظار دیدن چنین چیزی را نداشتم. وسط زمین و آسمان شناور بودم و هر جا را که می نگریستم، اکلیل های سفید غول پیکری را می دیدم که به من چشمک می زدند. ناگهان احساس سرمای عجیبی به من دست داد و رفته رفته شدید تر می شد. در دل به خود بد و بیراه می گفتم که چرا همچین لباس نازکی پوشیده بودم. هر لحظه هوا سرد تر می شد و من بیشتر به خود می پیچیدم. ناگهان در کمال ناباوری دیدم نورهایی از هر سو به سمتم می آیند و دور من می پیچیدند. میخواستم خود را از بند آن نورها رها کنم ولی قبل از اینکه این کار را انجام دهم، از من دور و در دلِ سیاهی شب ناپدید شدند و من دیگر سرما را احساس نمی کردم. آن نور ها بارانی ای خیلی بلند از جنس نور بر من پوشانده بودند. حالا که دیگر سرما را احساس نمی کردم بهتر می توانستم اطرافم را ببینم. در کنار آن اکلیل های غول پیکر دکمه ی سفید بسیار بزرگی قرار داشت، ولی برخلاف اکلیل ها هیچ نوری از خود نداشت.