زیباترین پاسخی که تا امروز دربارهی مخاطبان اصلی داستانهای یک نویسنده خواندهام از غزاله علیزاده است.
در پارهای از کتاب " هر اتاقی مرکز جهان است " که "سایر محمدی" آن را گردآورده و توسط انتشارات نگاه به چاپ رسیده و در آن به مصاحبه مشاهیر ادبیات ایران پرداخته است پس از سوالات متعددی که مصاحبهکننده از خانم غزاله علیزاده میکند دربارهی ویژگی آثار او و شیوهی کارش و فضاهای خیالی که از شهرها و کوچهها و خانهها در اثرش میسازد که به واقعیت نزدیک است، به این پرسش میرسد که؛
خوانندگان شما چه کسانی هستند ؟ ترجیح میدهید چه کسانی مخاطبان شما باشند؟
پاسخ غزاله علیزاده را که با یک قصه آغاز میکند و این نشان از دقت نظر و ذهن تحلیلگر و پرسشگر این نویسنده است را در اینجا میآورم ؛
" شبی در مشهد ، مادرم را بردم به اورژانس بخش قلب. شبیه بود به بیمارستانهای صحرایی. یک راهروی تنگ. بلند ؛ در حاشیه به جای تخت معمولی ، تختهای روان را کنار هم چیده بودند. روی این تختها اغلب دو بیمار قلبی چمباتمه نشسته بودند؛ با لولههای چندگانه اکسیژن و سرم و چیزهای دیگر. عرق میریختند، نور چرکتاب مهتابیها بر چهرههای رنگباخته و مضطرب تا صبح میتابید. هوای راهرو سنگین بود و در طول آن انواع بوها پیچ و تاب میخورد. تا صبح کنار تخت مادرم بیدار بودم و نگاه میکردم به تکاپوی انترنها. فردا امتحان داستند، یک شبانه روز سرپا ایستاده بودند. روی کفپوش موزاییک پیرمردی در حال نزع بود. تنها و بیخویش و پیوند. چهره چون سیبی از یاد رفته بر رفی متروک ، بیآب و پرچروک. دستهای پر پینهی زمخت. نشانگر شصت سال زحمت.
چهرههای جوان، دور او حلقه زدند و پس از سه چهار ساعت تلاش با دستگاههای گوناگون، قلب رو به فسردگی را دوباره کار انداختند. صبح روز بعد پیرمرد به دیوار تکیه داده بود، با قاشقی حلبی آب کمپوت گلابی را نرم نرم مینوشید. منتقل شدیم به طبقه چهارم.
وقتی پشت دریچهی راهرو ایستاده بودم و جنبش برگها را در باد نگاه میکردم، دستها در جیب و دعا بر لب؛ صدای پای انترنها را در پلکان شنیدم، فکر کردم چه کار محشریاست طبابت! یاد این جملهی چخوف افتادم: پزشکی همسر من است، ادبیات معشوقهام. من داشتم چه کار میکردم؟ کلمهها را میسنجیدم، سرما و گرمای آنها را اندازه میگرفتم، تا هماهنگ و پیراسته تر کنار هم ردیف شوند، به ظرافت یک گردنبند. آیا میارزید ؟ دلم را به این خوش کردم که بسا شبها شاید بیماران با خواندن کتابم سرگرم شوند. از فضای دلگیر دور و بر، بیرون بروند، در عشقآباد گردش کنند ، زیر آلاچیق باغ ملی تیمور بنشینند. باز هم بد نبود.
این از احساسات. گروه دیگر ، میل دارم به خودم شبیه باشند و در قبال داستان دیگران. به یاری هوش و تخیل، با نویسنده همراهی کنند، حرمت بگذارند به طرفه کاری و ادراک عمیقش از جهان. هر گاه به گفتگویی موجز و بر هدف نشسته ، تصویری دقیق و سالم بر میخورند با رعشهای حاصل وجد، ادای احترام کنند به آن تلاش سترگ. "