داستان 📝
معبری به آسمان 🌌🌌
داستان کوتاه درباره شهید مدافع حرم حاج محمود شفیعی جم
نمیدانم این فکر کی و کجا به ذهنش رسید. آخر من که آنجا نبودم. همین فکر را میگویم. تأسیس گروههای جهادی در شهر پیشوا و فعالیت در مناطق محروم غرب کشور.
شاید همان روزهای اول انقلاب که کودک بود. با چشمان کودکیاش همه چیز را میدید. آخر کنار پدر در همه تظاهرات شرکت میکرد. یا بعد از انقلاب، وقتی به بسیج پیوست، میخواست کاری برای مردم انجام دهد. شاید بعد از سربازی زمانی که وارد سپاه شد. هرچه بود و جرقه این کار کِی به فکرش خطور کرد، حتماً آرزویش در آن دخیل بوده.
کدام آرزو؟ سربازی امام زمان (عجل الله) دیگر. مطمئنا همان آرزو باعث شد سالی دو بار حتی در روزهای عید، دست زن و بچههایش را بگیرد. راهی کرمانشاه شود. بیل بزند. کارگری کند.
هرکجا کاری بود. حاج محمود را آنجا میدیدی. بچهها را دوست داشت. روی زانو مینشاند. بغلشان میکرد. با آنها صحبت میکرد. انگار سالهاست آنها را میشناسند. مثل یک پدر یا برادر بزرگتر. تنها چیزی که با آن غریبه بود، خستگی نام داشت.
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
ادامه دارد...
https://eitaa.com/nevisandeha
🖋 خانی