نگار
نگار
خواندن ۱ دقیقه·۹ ماه پیش

معبری به آسمان



داستان کوتاه 📝



زودتر از دفعه‌های قبل برگشتیم. همه تعجب کرده بودند. حاجی به این زودی دل از امام رضا علیه السلام بکند؟
اما خانه نرفتیم. حتماً دل حاج محمود کربلا می‌خواست که از حرم شاه عبدالعظیم سر درآوردیم. آن هم شب شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها.
آنجا هم حال و هوای حاجی، حال حرم امام رضا بود. گریه و نجوا.
حاجی زیاد اهل حرف نبود. اما حال دلش را می‌دانستم. از اشک‌ها و نگاهش. آخر زن که حرف دل شوهرش را نداند که زن نیست.
دست به دامن سه ساله آقا شده بود. اما برای من ودخترها یا خودش. حاجی که حاجتش را از امام رضا علیه السلام گرفته بود. شاید امضای حضرت رقیه سلام الله علیها را می‌خواست بگذارد پای دل ما. که رفتنش، نبودنش برای ما سخت نباشد. باید برای حاجی خوشحال می‌شدم اما دلم برای خودم کباب بود. آخر بدون حاجی سخت بود. خیلی سخت.
اگر از پسش بر نیایم. کم بیاورم ؟ ایکاش حاجی برای من هم دعا میکرد.
حتماً این کار را کرده بود. وقت برگشتن آرام بودم و آرزوی حاجی خواسته قلبی من.
نزدیک ظهر ساک حاجی پشت در بود. او به سوریه رسیده بود، من به یقین. یقینِ شهادتش. می‌شود زندگیت مثل شهدا باشد اما رفتنت نه؟


🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷



https://eitaa.com/nevisandeha


🌹 شادی روح شهدا شاخه گل صلواتی هدیه کنیم.


✍ خانی

داستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید