ثریا از من دوسالی کوچکتر بود ،با دستهای خوشگل وکوچیکش ،قلاب به دست نخ های رنگی رو بهم گره میزد و به قالی نقش و رنگ میداد ،دار قالی ازش خیلی بزرگتر و بلندتر بود و اون مثل یه فرشته ی کوچولو با گیسوهای کمندش وسط دار قالی ،بچگی میکرد و هرازگاهی قلنج کمرشو میشکست تا نفسی تازه کنه .اون صدای قلنج مثل صدای چرخ فلک تو شهربازی بود و به جای تاب بازی از سکوی وسط دار می پرید پایین تا دستی به آب بزنه خیلی وقت ها اگه لفتش میداد صدای مامانش در میومد که ثریا مشتری منتظره باید اخرماه تحویل بدی ،شاید کمی از چروک های زندگیمونو باز شه .ثریا بارها بهم گفته بود پشت دار قالی ،پشت به همه ی دنیا ،با نخ و قلاب و ..قلنج شیطنت می کنه ..و اما با کلی خواهش از مامانم چن دفعه تو روز میرفتم پیشش و میپریدم پشت دار و شروع میکردیم باهم حرف زدن ،حواسمون به مشتری وچروک و چرک ها هم بود که مبادا ترک بردارد شیشه امیدشون …وسط اون همه چیز ،ثریا از عاشقیش برام میگفت و اینکه دلش دیگه دل نیست و نفسش تند تند میزنه ،مامانش هم که هر روز رج و گره های دار رو میشمرد تا کمی خونه بوی گوشت مرغ و برنج زعفرانی بگیره ،فهمیده بود این دار قالی سر دراز دارد،ثریا بی تاب تر و دنیا سرسخت تر و بی رحم تر ،،،
ما از اون شهر کوچ کردیم اما واقعا تکه ای از قلب من پیش ثریا بود بعد یه سال برگشتم ببینمش و بپرم سر دار و از عاشقی اش بشنوم ،در زدم مادرش محزون و پریشون بود ،قبل اینکه چیزی بگه سردی و غم از در خونه منو خفه کرده بود ،خواهرش پرید بغلم و گفت بریم بیرون حرف بزنیم
باورم نمیشد ثریا نبود و برای همیشه رفته بود …
خواهرش گفت عاشقیش رسوایی به پا کرده همه فهمیده بودن که نه یه دل که صد دل عاشق شده و …ما هم تاب اینهمه بدبختی رونداشتیم ،مجبورش کردیم سم بخوره و خودشو ومارو از این بی ابرویی نجات بده …دیگه چیزی نمی شنیدم دار و سم و رنگ و تن بی جان ثریا ،کر و کورم کرده بود …چرااااواقعا چرااااا…
الان که بعد بیست و اندی سال مینویسم میفهمم جهان چرا های زیادی رو بی پاسخ گذاشته ….
دخترم :مامانننننن؟؟؟
من:جانم دخترم؟
دخترم :میخوام با دوستام برم باشگاه انقلاب ،چی بپوشم خوشگلتر باشم اخه من از یکی شون خوشم میاد ..
من :…..…….