ضربه مقدس
از زور خشم محکم سرمو کوبیدم به پنجره،مثل همیشه عادت داشتم چیزی نگم ،ضربه محکمی بود ،انگار چیزی در من جابجا شد ،آرام بودم اما انگار در زمان سفر میکردم ،یک لحظه تمام اون سالهای مشترک زیستن و عواطف مادرانه و قوانین زن ستیزی جلو چشمام رژه کنان رد شدن و من…
من بیرون زدم ،تا پارک ملت خیلی مصمم راه می رفتم با سایه ای از احساسات پیچیده ،…با صدای بلند گفت ملعنتی ها بعدا فکری به حالتون میکنم ولم کنین الان فقط باید برم و رفتم…..
از قدیم گفتن برای هر رفتی آمدی هست ،اره بخودم آمده بودم ،در اواخر دهه سوم زندگی ام گویا بی پرواتر از آن بودم که حساب کتاب و عدد و رقم ترمز منو بکشه،سالها از آن آمد و رفت گذشته و اینکه چقدر مسیر سخت و غیر قابل پیش بینی بود به کنار،اما اعتراف میکنم در بهترین سالهای زندگی ام زیست میکنم ،ساعت های زیادی برای کیف کردن از تنهایی هام دارم ادمها ,کتابها ،فیلم ها ،خنده ها و اشک های زیادی رو تجربه کرده و میکنم و رفتنی های زیادی رو انتخاب کردم ،رها کردنشون رو …اما در تمامی اینها خودمو رو سفت چسبیدمخیلی سفت،تمرکزم روگذاشتم روی آموزش ،من بودم و شاگردانم و کلی واژه و کلمه به زبان ظاهرا بیگانه ،اما عمیقا غرق شدن در فرهنگ و ساختار وگرامر انگلیسی کمکم کرد حتی درست تر فارسی حرف بزنم و این انگیزه ای شد از عمق بخشیدن به این زبان، در کنار آدمهای مشتاق تر از خودم از من آدم جدید تری ساخته ،این روزها در شلوغ ترین جای وطنم با یه سه پایه و گوشی با کلی آدمهای متفاوت از جاهای مختلف دنیا به زبانی مشترک ،زیست میکنم و اعتراف میکنم قلبم قبل از کارم ،تمام اون ادمها و لحظه هارو حس میکنه …دلتنگشون میشم و حتی بهد از اتمام دوره هاشون بی خبر از هم نیستیم ..گاهی جای اونهایی که رفتن یکم درد میکنه ….همین