وقتی وارد فوتبال شدم هیچ قطعه بدنم به کار نمیآمد. چشمم بدون عینک چپ بود دستهام دراز بودند و پاهام درازتر، استخوان دندههام روی هم طوری ردیف شده بودند که انگار الان پوست میترکد و میافتند بیرون. شورتش برام عین دامن بود و تیشرتش عین بالاپوش مولانا جلال الدین محمد. اما من ضربهی آخر را وقتی خوردم که فهمیدم شلوارم حین راه رفتن دارد از پام درمیآید، در حالی که ماشهی کمربندم در آخرین سوراخش بود. مربی گفت باید بیشتر کربوهیدرات یا ... بخوری که بیایی بالا، صرفا دراز بودن به درد نمیخورد، شبیه میلگردی! و به درد فلان دبیرستان دخترانه میخوری، نه فوتبال -حالا میلگرد هم نیستم-
دقیقا همین موقع با زلاتان آشنا شدم، کسی که عین اسب شیهه میکشید و میدوید و تنهاش به هر که میخورد یارو را کبود میکرد. آن زمانها وقتی داشتم پرونده شخصیت زلاتان را برای خودم میبستم که توی قفسههای سرم بایگانی کنم، اینطور نوشتم که او قدرتمند است، نه به شکل وصف که مجهز به قدرت باشد، نه! او خودِ قدرت است. تمام اجزای وجودش هار و وحشیاند، از چیزی نمیترسد و دنیا به هیچ جاش نیست، خطرناک است و عین افعی همه را نیش میزند، محبت کردنش شکل آدم نیست و مثلا وقتی میخواهد کسی را نوازش کند یکهو گوشش را لای دندانهاش خمیر میکند. سفت و سخت و خر است، کلهش بو میدهد، همتیمیهاش را، هم وقتِ خوشحالی میزند و هم وقت کلافگی، توجهی به خایهمالیِ هوادار نمیکند و همینطوری پیش میرود و گل و نعره میزند.
همین و البته اینکه او گریه نمیکند، اصلا ابزارِ گریه که قلب باشد ندارد.
حالا میفهمم فرمانِ گریهی او از سرش صادر شده، او همیشه به حرف قلبش گوش کرده و سفت مانده، طبیعتش سنگ بودن بوده و حالا نه که نرم شده باشد، فقط سنگ است و سنگ که از صخره جدا میشود، ترکیدنش سکوت و بغض کوهستان را میشکند، هر چند آرام، اما تکهای کم شده است. میلان از زلاتان خداحافظی کرد، خراشی روی تناش افتاد و شبنمِ ریزی از خون روی شیارهای سیاه و سرخ پیراهنش افتاد، و باید گریه کند. گریه که نه افت دارد و نه عار است. من از هر چه جاهل باشم، عالمِ بلامنازع گریهام، میدانم گریهی کسی که گریه نمیکند از کجا میآید و به کجا میریزد. گریه آخرین سرودِ بیصدای خداحافظی است، اشکی که از پشت سر برای وداع روی خاک میغلطد، مبارکیش بیشتر از کاسهی آب پشتپاست.
و حالا هر کس در هر جای جهان که میرود، هر وطنی که از ساکنش خالی میشود من هم به همان قاعده از چیزی خالی میشوم. هر رفتنی مرا یاد رفتن تو میاندازد، یاد رفتن خودم، یاد مرگ که فقط آمد و چیزی با خود نبرد.