
شب بود و مه مثل پتوی خیس روی جاده باریک روستایی پهن شده بود. من، چهلساله، با موهایی که دیگه شور جوانی توشون نیست و چشمهایی که از سالها بیداری خستهست، پشت فرمان ژیان آبیرنگم نشسته بودم.
این ژیان یادگار پدربزرگه؛ ماشینی که انگار از دل دهههای قبل بیرون کشیده شده، بدنهاش زیر لایهای از غبار و زنگ پنهان شده و موتورش هر چند دقیقه یه سرفه میکنه.
عادت دارم شبها با همین رفیق قدیمی تو جادههای خلوت اطراف شهر بچرخم؛ جایی که سکوت و تاریکی آدمو میبره تو خودش؛ اما امشب، آرامش جای خودش رو به یه حس تیز و ناآشنا داده بود.
همهچیز از یه ساعت پیش شروع شد. توی پمپبنزین وایستاده بودم تا باک رو پر کنم. زیر نور کمرنگ فلورسنتها، چشمم افتاد به یه بسته کوچیک زیر صندلی شاگرد.
پارچه کهنه، طناب محکم. کنجکاو شدم، دست بردم که بازش کنم، اما صدای موتور یه ماشین از پشت سرم زد بهم. سمند مشکی، شیشه دودی. دو تا مرد با کتهای تیره پیاده شدن و مستقیم تو چشمام زل زدن. قلبم یهو تپید. بدون فکر، بسته رو تو جیبم چپوندم، سوار ژیان شدم و گاز دادم.
حالا توی جادهای که انگار به هیچجا نمیرسه، سمند مشکی توی آینه عقبم مثل سایهای چسبیده بهم. پامو رو پدال گاز فشار میدم، اما ژیان با سرعت لاکپشتیش انگار داره مسخرهم میکنه. موتورش نفسهای خسته یه پیرمرد رو داره، ولی من تسلیم نمیشم. زیر لب زمزمه میکنم: «بیا، رفیق قدیمی، امشب باید با من باشی.»
فرمان رو محکم میگیرم. جاده پیچ میخوره، مه اونقدر غلیظه که چراغهای ژیان فقط چند متر جلو رو روشن میکنه. سمند نزدیکتر میشه، صدای موتورش سنگین و تهدیدآمیز تو گوشم میپیچه. ذهنم پر از سواله: این بسته چیه؟ چرا این دو تا دنبالمن؟ این ژیان لعنتی میتونه منو از این مخمصه بکشه بیرون؟
یهو جاده به تقاطع میرسه. یاد حرف پدربزرگ میافتم: «این ژیان شاید کند باشه، اما تو جادههای باریک هیچکس بهش نمیرسه.» بدون معطلی فرمان رو به سمت یه مسیر فرعی خاکی میچرخونم. ژیان با تکونهای شدید رو سنگریزهها میره، اما سمند سنگینتره و تو پیچ اول عقب میافته.
لبخند میزنم: «خوبه، رفیق. حالا نشونشون بده!» بسته تو جیبم سنگینی میکنه.
توی یه لحظه توقف، بیرونش میآرم و باز میکنم. یه کلید قدیمی برنجی با حکاکیهای عجیب و یه یادداشت کوچیک: «به غار زیر تپه برو. حقیقت اونجاست.»
ابروهام بالا میره. غار زیر تپه؟ این دیگه چیه؟ داستانهای پدربزرگ درباره گنجهای پنهان و ماجراهای عجیب میآد تو ذهنم، ولی وقت فکر کردن نیست. نور چراغهای سمند دوباره تو آینه پیداش میشه.دوباره گاز میدم. ژیان انگار جون تازه گرفته. جاده خاکی میرسه به یه مسیر باریک جنگلی، درختای بلند و تاریک. چراغها رو خاموش میکنم، با نور کم مهتاب میرم جلو.
قلبم تند میزنه، ولی یه هیجان عجیب تو رگهام جریان داره. انگار این ژیان کهنه برای همین لحظه ساخته شده. سمند تو دوراهی گیر میکنه، من فرصت رو غنیمت میشنم. ماشین رو پشت یه صخره بزرگ قایم میکنم و موتور رو خاموش میکنم.
سکوت جنگل همهچیز رو میبلعه، فقط صدای جیرجیرکها میآد. نفسمو حبس میکنم و منتظر میمونم. سمند از دور رد میشه، صدای موتورش کمکم محو میشه. نفسی از سر آسودگی میکشم، ولی میدونم این پایان کار نیست. کلید رو تو دستم میچرخونم و به یادداشت نگاه میکنم. غار زیر تپه کجاست؟
چرا این کلید اینقدر مهمه که دو نفر منو تو این جاده تعقیب کردن؟ به ژیان نگاه میکنم. بدنه آبیش زیر نور مهتاب برق میزنه، انگار داره بهم لبخند میزنه. زیر لب میگم: «تو فقط یه ماشین نیستی، نه؟» دوباره پشت فرمان میشینم. میدونم ماجرا تازه شروع شده و این رفیق وفادار قراره منو ببره به قلب یه راز.
پایان!