فراموش کن
بپذیر و فراموش کن تموم انچه ک روحت زلالت را به تالاب کدر و سیاه امروز تبدیل کرد شایداین پذیرش راه رودخانه ای را به مرداب جانت کج کرد
ما نه فیلسوفیم نه مرد عارف اما خوب میدانیم ادم ها درس هایی بیش نیستند اری روز های بدمان تنها به سر میشود سر هایمان به تکرر به سنگ میخورد و رد خون روی دیوار های این شهر خواهد ماند مثل همان روزی که اولین بار نبض دستت را بوسیدی
مثل روز اولی که جرات کردی در چشم های پدرت اشک شوی
شاید روزی همه ی اینا فراموش شوند اما از بین نخواهند رفت به تجربه ای مبدل خواهند شد پر از بی اعتمادی های مکرر که جانت را به سیخ میکشد و روی سرد ترین اتش دنیا جان سوخته خواهیم ساخت
ما گوشت های خامی بودیم که نپخته سوختیم
و سپاس پروردگار من برای تمام انچیزی که در من توان مقابله و هضمشان را قرار دادی
سپاس برای اغوش های التیام بخشت