ویرگول
ورودثبت نام
Delix
Delix
خواندن ۵ دقیقه·۷ ماه پیش

لعبت عروسی که عروسک شد ،قسمت دوم

-باشه مامان جان. باشه. بزار من برسم بعد فامیلو بریز رو سرم !

ساینا با عصبانیت گوشی رو قطع می کند و صدای آهنگ را زیاد می کند .آیینه روبرویش را باز می کند و خط چشمش را ترمیم می کند. رو به من می کند و می گوید :بیا همین الان یه استوری بگیریم دو تایی ،من بزارم کلوز فرند !دیگه برسم خونه تا شب وقت سر خاروندن ندارم !مادرم نرسیده مهمون دعوت کرده و میخاد زورکی منو فرو کنه تو چشم مجید !




انقدر تعداد خواستگارهای سنتی که مادر ساینا برایش از در و همسایه جور می کند زیاد است که گاهی حساب اسم و رسمشان از دستم در می رود . با تعجب می پرسم :مجید ؟مجید دیگه کیه ؟

ساینا :مجید همون پسر اتو کشیده ای دختر خاله مامانمه که تا الان با پشه ماده هم برخورد نداشته .مامانم گیر داده که دیگه سر این ایراد بنی اسراییل نگیرم و زودتر بله رو بگم. الانم که به بهانه مهمونی برگشت من براش دام پهن کرده . بیچاره اون که طعمه اش منم!



به ساینا نگاه عمیقی می اندازم. اگرچه اندام نسبتا درشتی دارد ،ولی چشمهای زیبا و گیرا و موهای لخت مشکی به او یک چهره شرقی و جذاب بخشیده است.آشپزی و خانه داری او هم در بین دخترهای امروز که حتی املت را هم می سوزانند سر آمد است.اما مثل همه بچه های ایرانی انقدر از طرف خانواده سرکوفت شنیده که اعتماد به نفسش را کاملا در طی این سالها از دست داده و در آغوش یک پسر بچه بزرگسال به دنبال عشق و اعتماد به نفس می گردد .

دلیار -باز شروع کردی به کوبیدن خودت !حالا بیا و ایندفعه یه کم جدی تر درباره اش فکر کن .تا کی میخوای منتظر فرهاد بمونی آخه ؟می بینی که سرش به کونش پنالتی می زنه . از اون ورم که شپش ته جیبش جفتک می ندازه .این اگه بگیر بود تو این 6 سال یه حرکتی می زد !

ساینا -می دونم چی میگی ولی من به همون رفاقت سادمون هم راضیم !بهتر از اینکه سنتی ازدواج کنم و با یه غریبه برم زیر یه سقف !

دلیار-همین کارا رو می کنی دیگه که سرت بی کلاه مونده !هی بیا رو خودت تخفیف بزار . حالا هم استوری بگیر برا اون فرهاد یه لاقبای بی مصرف که آب از لب و لوچه اش سرازیر شه !اصن مگه قرار نبود خبر برگشتتو بهش نگی و سورپرایزش کنی !


ساینا _هنوزم قرارمون همونه !قراره تو با خبرش کنی !

دلیار -اااا!زرنگی !پس اون بدبختی که قراره استوری بزاره منم !

ساینا -آره دلی لوس نشو !راستی هر چی ریپلای کرد برا من اسکرینشو بده .

دلیار -وای خدا بازم شروع شد . آخرش به خاطر تو تصادف می کنیم !منم که سس دست !البته که ما همیشه با هم به فنا میریم. اینم روش !حالا هم گوشی امو بگیر استوریو وا کن !فقط یه فیلتر خوب بزار رو صورتمون . هر دو شبیه چک برگشتی شدیم !

ساینا -باشه الان درستش می کنم.

ساینا اینستاگرام را باز می کند ،قیافه اش کاملا جدی می شود. موقع انتخاب فیلتر جوری ژست گرفته که انگار می خواهد مسافت موشک دور برد تنظیم کند .من که تمام هوش و حواسم به جاده ی پر تردد است با یک لبخند زورکی به سارا اشاره و بعد از گرفتن بومرنگ سریعا آن را استوری می کنم .

روی استوری می نویسم :ببینید کی اومده ؟بعد هم ساینا رو تگ می کنم .ساینا که دیگر رسالتش را انجام داده ،به صندلی کمک راننده تکیه می دهد و خمیازه می کشد.قطعا تایم طولانی پرواز حسابی خسته اش کرده است و به یک خواب طولانی نیاز دارد . خوابی که با آن تعداد مهمان در خانه برایش غیر ممکن است. گوشیم را دوباره با کابل به ضبط وصل می کنم و این بار به جای آهنگ شش و هشت فایل مدیتیشنم را پلی می کنم تا ساینا حسابی ریلکس کند و بخوابد .

خودم هم که از نیمه های شب به خاطر استقبال از ساینا اسیر آزادگان شدم چشمهایم آرام آرام سنگین می شود . ولی صدای نوتیفکیشن گوشی خواب آلودگی را از سرم می پراند .همانطور که من و ساینا حدس می زدیم فرهاد اولین نفر استوری رو ریپلای کرده .با کلی علامت تعجب و استیکر نوشته :ااااا خیلی نامردی که به من خبر ندادی ساینا داره میاد .راستی اون نفر سوم کیه ؟نکنه داف جدید تو دست و بالت داری رو نمی کنی ؟

منظورش را نمی فهم . احتمالا دوباره دارد مرا دست می اندازد.همیشه عادت دارد سر به سر من بگذارد . چون من هم مثل هر دختری از کراش رفیق صمیمیم متنفرم و با فرهاد شبانه روز بحث می کنم .البته با وجود همه بحث ها در طی این 6 سال هر دو در کنار هم برای شاد بودن ساینا تلاش کردیم و به خاطر خوشحالی او بارها و بارها دور هم جمع شدیم.

چون ساینا بعد از دست دادن پدرش خیلی حس تنهایی می کرد و تنها دلخوشی او رفقایش بودند .در تمام مدتی هم که ساینا به اجبار مادرش برای گرفتن ورک پرمیت پیش خواهر و خواهر شوهرش به تورنتو رفته بود ابراز دلتنگی می کرد . اما با این وجود فرهاد فقط یه رفیق خوب بود نه یه پارتنر حسابی .یعنی با اینکه اصلا اهل سو استفاده نبود ،اما اصلا جسارت عاشق شدن و متعهد شدن را نداشت و فقط به درد سرگرمی و دورهمی می خورد .

استوری رو باز کردم و حسابی توی تصویر زوم کردم تا مثل همیشه یک جواب دندان شکن تحویلش بودم. اما یک سایه سفید توی بومرنگ به چشم می خورد . انگار یک نفر روی صندلی عقب نشسته بود و دستش روی شانه های من و ساینا بود .دیگر واقعا داشتم خیالاتی می شدم . اما با توجه به تابش مستقیم آفتاب گمان کردم که این بازی فریبکارانه ای بود که نور با ما راه انداخته بود.مغزم را به کار گرفتم و حرف خودش را دوباره تحویلش دادم:

- .آره راستش. ساینا اونجا با یه دختره دوس شده .کپی دخترای روسه.اما پیجشو بهت نمیدم تا بسوزی. حالا هم برو پی نخود سیاه ببینم می تونی آمارشو بگیری یانه ؟

جوابمو سند می کنم و پایم را روی گاز فشار می دهم تا از شهادت گردان دو نفره مون توسط مادر ساینا جلوگیری کنم. 60!120!180 !تا بی نهایت ...




داستان ترسناکداستان ترسناک ایرانیارواح سرگردانسلفیاعتماد نفس
دلارام هستم.روح من به دنیای قصه ها ،انیمه ها وافسانه ها تعلق داره پیج اینستاگرام منو دنبال کن:delaram.hyd
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید