بند هایت را چه مهربانانه بسته است...
آه خدایا پدرش، چه امید هایی را که به آن گره نزده، و چه بسیار آرزو هایی را که با هر گامِ سبکبال و شاداب تو در سر نریخته، همه را خون کردی...
میدانم، کمی سوختهای، همه را نیز شعلهور ساختهای، تنت خونین است، عالمی را خون به دل کردهای...
بیگمان صاحب تو هماکنون همبازی اطفال حسین است، من را باکِ او نیست، اما تو ای پاهای جامانده، ای کاش به یکباره ناپدید میشدی و به دست بازماندگان باز نمیگشتی، آخر میدانی، تو خود روضهی مفصلی...
بیاد بیاور، نخستین روزی که تو را پوشیدند، عذر میخواهم، اما من یقین دارم پدرش آن لحظه را هیچگاه از یاد نخواهد برد...
تن فرسودهی تو خود گواه یک محرومیت ناجوانمردانه است، لااقل ای کاش لباس خونین بر تنت نمیکردند، هر چند که من مطمئنم مادرش تا کنون با هزار ناز و عشوه خون از چهرهات پاک کرده است و و پدرش ده ها بار تو را سخت در آغوش فشرده است و بیتاب و بیقرار، خون گریه کردهاست.
تو خود با قدم های کودکانهی خویش، قرار را از دل عالمی ربودی و پردهی غم را دریدی، شرح غمت را به گوش جهان رساندی، آه اهل عالم بشنو، باز دختربچهای بر خاک افتاد، باز خیمهای در آتش سوخت، باز هم نقشی از رژ گلگونش بر گوشهای از عالم نمایان شد، باز هم خدا عزادار است...
بیش از این حوصلهی تفصیل نیست، حالی که تشریح این درد جانکاه از عهدۀ قلم قصهنویس و کمتوان من خارج است، خلاصهی تمام غم های ما این است، که ای شمشیر منتقم، ای وارث آللله، این همه سوغات کافی نیست؟ تو کجایی؟ کجایی که نمیآیی به این غربت پایان دهی...
اللهم عجل لولیک فرج