به اجبار خودم را خط می زنم
ودر راهی که رفته ام
بر نمیگردم
راه از همه پستی و بلندی ها سخن تر است
خورشید کوه و ما و اسمان
دست از زمان بر نمی دارم
در این شکوه تگرگ ببارید
به راه رفته ام بر نمی گردم
فرسوده لب از هنجره جدا ماند
از حرفی که برایت گفته بر نمیگردم
نه به تاج پاد شاه ایم بنازم گ نه کاسه
خالی م بنازم
هر دارم همین الان دارم
فکر قلم زبان هر چه دارم
عمری ست که بارها با آن زندگی کرده ام
در این خیایان پر عبور
دستمالی افتاده از دست هم که باشم
می گویم
دست و پا دراز تر خودم
از محبت دست بر نمیدارم
به هر آخر و اولی برسم
ره توشه ام را
از نام نابی ناب خدا
تا آخرین لحظه جدا از
خودم به یاد خدا روی بر نمی گردانم کوچکی از
خودم به یاد خدا روی بر نمی گردانم
ذره کوچکی از ذات الهی ام
که نامم را خدا وند بر ما منت نهاد
از خدا تا رسیدن به خدا ست
لب بر نمیگردام
الهی قبول نامه ام رد منما
که هر کجا باشم
به جان از جانان تن
بر میگردنم
الهی شکر