ویرگول
ورودثبت نام
هیچ
هیچ
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

به آن نشان بگو

نگفته ها زیاد شده اند

و گفته های خوانا شده کمتر

به همه بگو چرا سراغمان نمی آیند

چه شده

برگ تاریخ ورق بر باد انتظار نمی رود

کاروان پر از بادبان چه شده است

که راه بر اقیانوس افکار پی نمی نماید

و هر فانوسی چراغ نشانی اش را از ما و ساحل دیگر نمی گیرد

چه شده است که این خاطره نامی

از خود به نشانی دیگر نمی گذارد

سوال بر هر جوابی دلیلی خواهد

که اسرار از آن چهره بر نمی گشاید

به آخر هر خطی هم رسیده باشی

قاب از چهره نقاب هم دیگر بر

نمی دارد

شتاب کن که این مسله راهی برای حل معما دیگر سخن بر نمی دارد

خوانش این همه حرف

بدان که از عقل هم گله بر نمی آید

بدان سرنوشت در حسرت سراب

از هر نشانی دست بر نمی دارد

چنان باش که از غرورت مشکلی دیگر

برنیارد

چهره همان صورتی از ما باشد

که در هر قله ای

جام از لبانمان تر نمی نگارد

عجب در خلقت ست که به فرمان حق

دست از این همه آدم و حوا بر نمی دارد

خوشحال و گریان هم که باشی

این جان دست از هیچکدام مان

بر نمی دارد

به آن نشان بگو

چرا دست از این همه جستجو

بر نمیدارد



برآدم حوا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید