هر که گفت اینجا کجاست
به گردی آن نگاه نکن
راه برو اگر به آخرش رسیدی
همانجا نفسی تازه کن
اگر آب بود
برای خودت ماهی بگبر
اگر نبود
بگذار زمستان بیاید
خو دت را گرم کن به راهت ادامه بده
تا الان نصف کره زمین رسیدی
بعد از آن با بیل و چکش، و ستاره
همه یخ ها را آب کن
از آنجا پرنده ای رد می شود
آدرست را روی بال های پرنده بگذار
دیگر هیچ نگو خب
خب لحظهای بنشین
فردا را به خاطر بسپار
نزدیک به دیوار زمان شده ای
نقشه ای به تو میدهند
تمام آدرس هایی که نرفته ای را
با خطی زیبا بنویس
تا آیندگان بتوانند دست خطتت را بخوانند
دیدی یک لحظه به عقب بر نگشتی
آدم اگر حوا جو باشد
از تمام عالم رد و گذر خواهد کرد
عمر همین حکایت را دارد
آنقدر می رود
تا تمام نیرو هایش را با همه تقسیم بکند
نوبت تو شده است
برگرد ببین که بودی
بنشین ببین چه کردی
بر خواست ببین چی شدی
راز این ماجرا هدفی سخت اما پر از دلیل های قشنگ و منطقی و انسانی و احساسی بود
که قبل از نوشتن ما را به وجد خود
و ستایش از آفرینش خدا بر آورد
لحظه به سرانجام آغازی رسید که در هیچکدام مان پایانی جر رسیدین به حقیق
درودت
چاه و چاره ای جز رسیدن نداشت
درود