صبح شنبه اول وقت ،جوانی برای وصول چک خود به بانک رفت، از قبرستان وسط شهر عبور می کرد که پیرمرد مجنونی را دید که انگار کنار دوستانش نشسته باشد.با تمسخر و چاشنی نگاه عاقل اندر سفیه به مجنون گفت :ای پیرمرد چرک کثیف وخل و چل برای چی اینجا نشستی سر صبح شنبه ،پیرمرد سرش را که بالا آورد پسرک دید که بهلول است ،بهلول رو به جوان گفت:اینجا همراه دوستانی نشسته ام که مرا اذیت نمی کنند و هروقت آخرت را فراموش کنم به من یاد آوری می کنند و زمانی که از پیششان می روم غیبتم را نمی کنند.پسر در حالی که فیتیله پیچ شده بود چشم از بهلول دوخت و از بین قبرها با شرمندگی که از چهره اش می بارید به سمت بانک رفت. #داستانک