نیلوفر هنرکار
نیلوفر هنرکار
خواندن ۱۴ دقیقه·۲ سال پیش

آیا هنوز همون آدمی هستید که زمانی بودید؟


«آیا هنوز همون آدمی هستید که زمانی بودید؟»

جاشوا روتمن برای نیویورکر از بچگیش نوشته و اینکه چقد از شخصیتی که تو بچگی داشتیم رو حفظ کردیم؟

خاطرات کمی از چهار سالگیم دارم. حالا که پدرِ بچه‌ای چهار ساله هستم، این مسئله نگرانم می‌کنه. من و پسرم اوقات فوق‌العاده‌ای رو با هم داریم. با لگو طرح‌هایی از چیزهایی که می‌شناسیم رو می‌سازیم، مثلا از کافه‌ای که می‌برمش و حموم خونه‌مون. گاهیم رو بدنم پشتک می‌زنه. ولی به این فکر می‌کنم من وقتی چهار ساله بودم، چیا رو از سر گذروندم؟

مثلا لاک قرمز پرستار بچه‌ی بدجنسمون، استریوی خاکستری خونه‌ی پدر و مادرم، فرش نارنجیمون و چند گیاهی که رو به آفتاب داشتیم یا حتی صورت بابام رو یادمه. تصاویری که شاید از عکس‌های به جامونده قاچاقی به ذهنم وارد شده. ولی هیچ‌کدوم از این تصاویر، چیزهای مهم رو تصویر نمی‌کنن: نمی‌دونم چه حسی داشتم، به چی فکر می‌کردم و چه شخصیتی داشتم. به من گفتن که همیشه شاد بودم و پرحرف، اما اینا رو یادم نیست. بچه‌م هم شاد و پرحرفه و کنارش خوش می‌گذره. ولی گاهی وقتی کنارشم، غمگین میشم از این‌که هیچکدوم از این لحظات رو یادش نخواهد موند.

اگه می‌تونستیم شفاف‌تر بچگیمون رو به یاد بیاریم، شاید بهتر متوجه مسیری که طی شده تا این شخصیت رو داشته باشیم و اینکه چطور حسی باید به افرادِ زندگیمون داشته باشیم، می‌داشتیم. آیا آدمی که تو چهار سالگی بودیم، همونه که توی بیست و چهار سالگی هستیم؟ هفتاد و چهار سالگی چی؟ یا طی زمان دائما در تغییریم؟ بعضی آدم‌ها حتی فک می‌کنن هر سال دچار تغییراتی میشن و گذشته‌شون براشون شبیه به سرزمینی دیگه به نظر میاد و با کمک سلایق، لباس‌ها و مزه‌ها به شکل چیزی دور به یاد میارنش (مثلا اون دوست‌پسرم! اون موسیقی! اون لباس!) اما بعضی دیگه، احساسات نزدیکتری به گذشته‌شون دارن و هنوز مثل یه خونه براشونه. مادرزنم تو خونه‌ی والدینش زندگی می‌کنه، یعنی همون جایی که بزرگ شد و همیشه میگه همون آدمیه که همیشه بوده. حتی از تولد شش سالگیش خاطراتی شفاف داره؛ اینکه بهش قول یه کره اسب داده بودن و براش نخریدن. برادرِ همین زن، کاملا فضایی متفاوت داره و دوره‌های متمایزی رو تو زندگیش گذرونده. هر دوره، شرایط، رویکرد ذهنی و دوستان متفاوتی رو شامل می‌شده. میگه از خونه‌های زیادی نقل‌مکان کرده و چیزهای متفاوتی رو از سر گذرونده اما افرادی تو زندگیش هستن که بهش می‌گن همیشه همین آدم بوده و فرق نکرده.

سعی کنید روزی از گذشته‌تون رو به یاد بیارید، مثلاً یک روز پاییزی رو. اون زمان به جد به بعضی چیزها اهمیت می‌دادید (یک فرد یا یه بند موسیقی) و به چیزهای دیگه‌ای اهمیت نمی‌دادید (اندیشه‌ی سیاسی؟ داشتن بچه؟ دانشگاه؟ جنگ؟ ازدواج؟ AA؟). به آدمی که بودید، حس آشنایی دارید یا کاملا براتون غریبه‌ست؟

اگه حس آشنایی به اون زمان دارید، شما یه ادامه‌دهنده‌اید (continuer) و اگر اینطور نیست، یه divider (تقسیم‌کننده) هستید. شاید یکی رو ترجیح بدید و شاید اون یکی رو اما سخته که از یکی از این دو حالت، به حالت دیگه بپرید. ویلیام ودسورث تو شعری می‌گه «بچه، پدرِ آدمه» و معمولا این صدق می‌کنه. چه خوب می‌شد اگه بچگی و بزرگسالی مثل انتهای رنگین‌کمان به هم می‌رسیدن. یکی از دلایلی که افراد برای گردهمایی با همکلاسی‌های قدیمی جمع می‌شن، اینه که خودِ گذشته‌شون رو به یاد بیارن. دوستی‌های قدیمی رو دنبال کنن. شوخی‌های قدیمی رو دوباره تعریف کنن، کراش‌های قدیمی رو دوباره برانداز کنن. ولی وقتی پا رو از اون مکان بیرون می‌ذارید، متوجه می‌شید که چقدر تغییر کردید.

بعضیامونم از خدامونه که از گذشته‌مون فاصله بگیریم. بار سنگین کسی که بودیم رو روی دوش داریم و در حبسیم بابت کسی که هستیم. آرزو داریم که می‌تونستیم جهان‌های متفاوتی رو از خودمون زندگی کنییم. Karl Ove Knausgaard تو زندگی‌نامه‌ی خودنوشت خودش مطرح می‌کنه که آیا منطقیه که در تمام عمر از یه اسم استفاده می‌کنیم؟ به عکسی از خودش مربوط به نوزادی نگاه می‌کنه و مطمئن نیست اون شخص رو می‌شناسه. اون بچه‌ای که دست و پاش رو باز کرده و داره فریاد می‌زنه چه ربطی به این پیرمرد قوزکرده‌ای داره که تو خونه‌ی سالمندان داره به خودش می‌لرزه؟ پیشنهاد می‌ده که بد نیست که چندتا اسم برای مقاطع مختلف زندگی‌تون داشته باشید. در مورد خودش میگه دوره جنینی‌م «ینس اووه»، نوزادی «نیلز اووه»، بیست سالگی «گِر اووه» و هفتاد ساگی «کرت اووه» و چیزهایی شبیه به این. اسم کوچیک نمادی از تمایز در هر سن، اسم میانی نمادی از دنباله‌دار بودن و نام خانوادگی هم مسئله‌ای مربوط به خانواده.

اسم پسرم پیتره، عصبانیم می‌کنه اگه یه روزی قرار باشه اسم دیگه‌ی داشته باشه اما هر روز چیز جدیدی یاد می‌گیره. براش آرزوهای زیادی دارم: اینکه بزرگ و بزرگتر شه و بیشتر و بیشتر شبیهم شه. فیلسوف، «گالن استراسون» می‌گه بعضی آدما بیشتر از بقیه اپیزودیک (چند بخشی) هستن. براشون مشکلی نیست که همیشه تو همون روز، تو زمان حال زندگی کنن. به بیان دیگه، توجهی به تصویر بزرگتری از زندگیشون ندارن. حس نمی‌کنن که زندگیشون یه داستانه و فرم داره، عوضش به شکل چیزی درهم و بی‌قصه بهش نگاه می‌کنن؛ در نتیجه به گذشته اهمیت چندانی نمی‌دن.

هرطور که پیتر پیش بره، راهی برای فرار از یک سری پارادوکس در خصوص تغییرپذیری تو زندگیمون نداریم. ما همیشه به یک سری عمل‌های خجالت‌آور بچگیمون فکر می‌کنیم و بعد تکرار می‌کنم من دیگه اون آدم نیستم. اما واقعا عوض شدیم؟ دوستی دارم که سال‌ها می‌شناسمش و همیشه به گذشته‌های دور فکر می‌کنه و هر بار با هم تکرار می‌کنیم، اون خاطره انگار مال جهان دیگه‌ای بوده. به گذشته‌ی خودمون اشاره می‌کنیم و با حسی از شگفتی اون دوره‌ی خاص را به یاد میاریم. زندگی طولانیه و سخت میشه همه‌ی خاطرات رو مقابل چشم نگه داشت.

دهه‌ی هفتاد، روانشناسی تو نیوزیلند، یه آزمایشی انجام داد. 177 تا بچه رو آورد تو آزمایش. همه تو یه شهر خاص زندگی می‌کردن. این بچه‌ها در سنین سه، پنج، هفت، یازده، سیزده، پونزده، هجده، بیست و یک، بیست و شش، سی و دو، سی و هشت و چهل و پنج سالگی بررسی شدن. فقط هم با فرد صحبت نمی‌کردن و با اطرافیانش هم حرف می‌زدن. نتایج تو یک کتاب به اسم «منشاء شما» چاپ شد. محقق میگه یه آدم جوون، مثل درخته، بزرگ میشه و از هر طرف گسترش پیدا می‌کنه، این دقیقا برآمده از هر احساسیه که ما برای زنده موندن، در خودمون داریمش. هر فرد، همچنان مثل درخت، با توجه به آب و خاکی که بهش می‌رسه (هرچیزی که یک انسان نیاز داره رو جایگزینش کنید) به سمت‌های متفاوت رشد می‌کنه. یه مثال جالب‌تری هم می‌زنن. میگن آدم، مثل سیستم طوفان عمل می‌کنه. هر طوفان ویژگی‌ها و شکل گسترش خاص خودش رو داره؛ با این حال اینکه به چی تبدیل بشه، بسیار مربوط به اینه که چی در برابرش قرار گرفته. دانلد ترامپ یک بار به نویسنده‌ی اتوبیوگرافیش گفته بود در شصت سالگی هنوز احساسی شبیه به کلاس اول داره. متخصصان می‌گن در مورد این شخص خاص، این موضوع چندان عجیب نیست. طوفان‌ها با توجه به وضع جهان و طوفان‌های دیگه تغییر می‌کنن و فقط یک طوفان خودشیفته‌ست که با فردیت مطلق، تغییرناپذیر باقی می‌مونه.

کلا مطالعه روی این موضوع سخته و یه سری مشکلات وجود داره، مثلا مربوط به اینکه چقدر ذهن می‌تونه پخش و پلا و غیردقیق باشه. مثلا به مواردی اشاره شده که پدر و مادرها یادشون نبوده بچه‌ی بالغشون، وقتی کوچیک بود، تشخیص بیش‌فعالی گرفته بود یا در مورد افراد بالغی که پدر و مادرشون رو سال‌ها قبل از دست دادن، حتی ممکنه یادشون نیاد والدینی خوش‌اخلاق یا بدجنس داشتن. به خاطر همین، این تحقیقاتی که بهش اشاره شد اهمیت داره، چون برای مدتی طولانی، به صورت مستقیم همه‌چیز رو در مورد این بچه‌ها ثبت کردن، چیزایی که خود این افراد هم احتمالاً خیلی‌هاش رو فراموش کرده بودن تو بزرگسالی.

با هر بچه‌ تو هر جلسه، نود دقیقه وقت می‌گذروندن و سعی می‌کردن دسته‌بندیشون کنن. از 22 جنبه شخصیت این بچه‌ها بررسی می‌شد: بی‌قراری، تکانش‌گری، اراده، توجه، دوستی، ارتباط و چیزهای دیگه. به پنج دسته‌بندی نهایی رسیدن. دسته‌هایی مثل سازگار، مطمئن، خجالتی، قابل کنترل و یک درصدی هم در مرتبه‌ای اول، در گروه نامشخص قرار گرفتن؛ به هر حال سه سالشون بود تو این بخش.

وقتی همین بچه‌ها 18 ساله شدن، تفاوت‌ها آشکارتر شده بود. بچه‌های سازگار، مطمئن و نامشخص، بسیار شخصیت‌های متفاوتی داشتن و نسبت به بچگیشون خصوصیات متنوع‌تری گرفته بودن، ولی بچه‌هایی که خجالتی یا قابل کنترل بودن، بیشتر همونطور باقی مونده بودن. خجالتی‌ها در هجده سالگی هم هنوز از بقیه فاصله داشتن و کمتر از بقیه می‌تونستن قاطع باشن. بعد بچه‌ها بزرگتر شدن، حالا جوون بودن و محقق‌ها به دو دسته‌ی مختلف و جدید تقسیمشون کردن. «در حال حرکت با جهان» و «حرکت در خلاف حرکت جهان»؛ دسته‌ی دوم راحت‌تر از محل کار اخراج می‌شدن یا به مشکل اعتیاد به قمار برمی‌خوردن. کسی که خلاف حرکت جهان جلو می‌رفت، همینطور بقیه رو از خودش دور می‌کرد یا هر اقدام دیگران رو چیزی علیه خودش ترجمه می‌کرد.

نتیجه اینکه اونچه هستیم، بسیار مربوطه به اینکه چطور زندگی می‌کنیم. اما همیشه شانسی برای شکستن چرخه وجود داره. یکی از چیزهایی که چرخه‌ها رو تغییر میده، روابط نزدیکیه که آدم‌ها تجربه می‌کنن. به این صورت که حتی اگه کسی که خلاف حرکت جهان جلو می‌رفت با شخص درست ازدواج کنه یا مشاور (منتور) خوبی پیدا کنه، شاید بتونه به مسیر مثبت‌تری بیاد. حتی اگه بخش بزرگی از زندگی سپری شده باشه (نوشته شده باشه) همیشه وقت برای بازنویسی وجود داره.


این تحقیقات رو بذاریم کنار. این مسئله چه چیزی در مورد سوالات شخصی و عمیق ما در مورد تداوم یا تغییرپذیری خودمون میگه؟ شاید جواب این سوال به این مربوط باشه که چقدر جدی از خودمون سوال می‌کنیم «من کیم؟»؛ هرچی باشه تا حد زیادی، ما رو تمایلاتمون تعریف می‌کنن. همه در دسته‌های مختلفی می‌تونیم جا داده شیم اما حتی این دسته‌ها هم به طور کامل هویتمون رو تعریف نمی‌کنن. شاید جواب این سوال که کی هستیم، بیشتر از اینکه به چی علاقه داریم، مربوط به این باشه که چیکار می‌کنیم. مثال می‌زنم. دو تا برادر رو تصور کنید که اتاقشون مشترک بوده. حتی خصوصیات مشابهی هم داشتن: باهوش، سختکوش، قدرتمند و بلند پرواز. یکیشون سناتور ایالتی و رئیس دانشگاه میشه و اون یکی رئیس مافیا. مثالی که زده شد تخیلی نیست، واقعیه. ویلیام و ویتنی باگلر، دقیقا چنین شرایطی داشتن. حالا دوباره فکر کنید آیا خلق و خوهایی شبیه به هم، منجر به آدم‌های شبیه به هم میشه؟

الن استراوسن، یه فیلسوفه، همونطور که پدرش پیتر استراوسن فیلسوف بود. گالن اعتقادی به اراده‌ی آزاد نداره و بر همین اساس باور نداره که ما بابت اقداماتمون، مسئول هستیم. اما پدرش دقیقا برعکس این رو استدلال می‌کرد. گالن، در مورد خودش توضیح میده که زندگی براش به صورت اپیزودیه، یعنی بخش بخشه، یعنی یکنواخت نیست و انگار سوم شخصی داره روایتش می‌کنه. همینطور توضیح میده که شاید از داخل احساس ناپیوستگی کنید و از بیرون، پیوسته به نظر بیاید. شاید هم دقیقاً برعکس باشه. به بیان دیگه، هر زندگی می‌تونه شامل دو روایت کاملا متضاد باشه.

اینجا دو تا «تیم» برام نماد شدن. پدر زنم که اسمش تیم‌ــه شخصیت شوخ‌طبعی داره. طوری که مطمئنم دو سالگی و هفتاد سالگیش، چندان تفاوتی از این منظر نداشته. همینطور چند علاقه‌ی یکسان در تمام طول عمرش -مثلا خوندن از جنگ جهانی دوم، ایرلند، یانکی‌ها و غرب وحشی- داشته و مستقل‌ترین آدمیه که دیدم. از سمت دیگه یه دوستی تو مدرسه به اسم «تیم» داشتم که غیرپیوسته‌ترین آدمیه که تا حالا تو زندگیم باهاش آشنا شدم. وقتی اولین بار دیدمش، انقد لاغر بود که نذاشتن خون اهدا کنه یه سری، ولی از سمت دیگه با پسرای بزگتر دعوا راه می‌انداخت. پدر و مادرش تو سن بالا بچه‌دار شده بودن. در عین ناباوری وقتی دبیرستان رو تموم کردیم، به پسری قدبلند با هیکلی شبیه ابرقهرمان‌ها تبدیل شد. دانشگاه چی خوند؟ هم فیزیک و هم فلسفه. بعد تو یک آزمایشگاه علوم اعصاب کار کرد، بعد تفنگدار نیروی دریایی شد و به عراق رفت. وقتی برگشت حسابداری کرد اما از اون هم کناره‌گیری کرد تا تو رشته‌ی علوم کامپیوتر تحصیل کنه. دوستم، تعریف می‌کنه که خاطره‌ی پررنگی از یه مکالمه با مادرش (روان درمانی می‌کنه) وقتی نوجوان بود، داره. مادر بهش می‌گه که آدما وقتی به سی سالگی می‌رسن، دیگر دست از تغییر برمی‌دارن و چیزی که هستن رو می‌پذیرن. میرن تا با چیزی که هستن زندگی کنن. شاید چون آدمی عصبی بودم اون زمان، این ایده برام توهین‌آمیز بود. با خودم عهد کردم که هیچوقت دست از تغییر برندارم.

شاید هم این تمام تصویر نباشه. در مورد پدر زنم که بیست ساله می‌شناسمش، اگرچه علایقش عوض نشده، به نظرم کمی تغییر کرده و صبور و دلسوزتر شده هرچی سنش بالاتر رفته. همینطور جنبه‌هایی تو دوست مدرسه‌م هست که به نظرم عوض نشده. اون همیشه سعی کرده متفاوت باشه و تو این زمینه ثابت‌قدم مونده. تغییر واقعی برای اون شاید این باشه که دست از تغییر برداره.

شاید هم این بین «داستان» مثل همین ماجرای اخیر، نقش مهمتری ایفا می‌کنه؛ داستانی که برای خودمون تعریف می‌کنیم از اینکه آیا متمایل به تغییر هستیم یا نه. داستانی که جدیش می‌گیریم و طبق اون زندگی می‌کنیم. تغییرپذیری، نوعی آزادیه که باعث میشه زندگی غیرقابل پیش بینی باشه. به این معنی که فقط قهرمان داستان زندگیتون نیستید، بلکه نویسنده‌ش هم هستید. با این حال از سمت دیگه، ما رو مستعد آسیب‌پذیری هم می‌کنه.

زندگی پر از متغیرهاست و وقتی دست به ماجراجویی می‌زنیم، خودمون هم تغییر می‌کنیم. اما اینم مهمه که این تغییر رو زندگی کردیم. همینطور این تعییر به معنی استقلال هم میشه، استقلال نه فقط از گذشته‌مون و شرایط که قدرتِ شرایط و اینکه باید تصمیماتی بگیریم که بهمون بُعد تازه‌ای میدن، بُعدی که شاید موردپسندمون در پایان واقع نشن. اپیزودیک‌ها، از این صحبت می‌کنن که در تلاش برای بازسازی خونه‌شون، معمار شدن و تغییرناپذیرها، از خونه‌شون می‌گن که هرچقدر تغییر توش به وجود میاد، باز خودشه و تغییرناپذیره. یه قدم بیایم عقب‌تر شاید اوضاع اینطور به نظرمون بیاد که هر دوی اینها، در مسیر بلوغ قرار دارن. دوستم، تیم، انقدر چیزهای مختلفی رو تغییر کرده و جنبه‌های مختلف پیدا کرده و پدرزنم انقدر در چیزی که بوده اصرار ورزیده که هر دو مصلح خودشون شدن و به بهترین نسخه‌های خودشون تبدیل شدن.

بیاید به اینجا برسیم که گاهی نمی‌تونیم طی زمان تغییر نکنیم، چیزهایی که نمی‌توانیم ساده از کنارشون عبور کنیم. دوستاتون هم قطعاً از چیزی که قبلاً بودن، تغییراتی رو تجربه کردن. وقتی هفده ساله‌ای، شاید روزی یک ساعت پیانو تمرین می‌کنی و برای اولین بار عشق رو تجربه می‌کنی، حالا در چهل و چند سالگی، باید قبض کردیت کارت رو پرداخت کنی و آمازون پرایم می‌بینی. خنده‌داره حتی که بگیم همون آدم دهه‌ها قبلیم. همینطور اگر گذشته‌تون رو به بخش‌های بسیار زیادی تقسیم کنید، کاری مصنوعی کردید.

کیران ستیا که فیلسوفه، تو کتاب «زندگی سخت است» توضیح میده که برخی چالش‌هایی که در مقابلمون داریم -تنهایی، شکست، بیماری، سوگ و مثل اینها- اجتناب‌ناپذیرن. سنت به ما توصیه می‌کنه که روی بخش‌های مثبت زندگی تمرکز کنیم. اینطور سعی می‌کنیم تحولات مخربی که زندگیمون رو به هم ریخته رو نادیده بگیریم. ولی نویسنده توضیح میده که باید تجربیات سختمون رو هم قبول کنیم و از خودمون بپرسیم چطور این تجربه‌ها کمک کردن تا سرسخت‌تر، مهربان‌تر یا عاقل‌تر شیم. پس اگه به این نتیجه رسیدید که مدت‌هاست تغییری به وجود نیومده، خوبه که این بار چیزی جدید رو امتحان کنید. سعی کنید دیدگاهی جدید پیدا کنید.

چیزی تکرارشونده در خودروایتی وجود داره. من داستانی در مورد خودم رو باور دارم که خودم رو باهاش هماهنگ می‌کنم. خواه‌ناخواه تغییر می‌کنم و بعد داستانم رو بازنویسی می‌کنم، توش دست می‌برم. این کار سنگینی که بازنویسی داستان شخصی لازم داره، خودش به مسئله‌ای برای ما تبدیل میشه تا تداوم داشته باشیم. یک مجموعه‌ای به اسم «بالا» اولین بار دهه شصت تو ITV انگلستان پخش شد که 14 تا بچه هفت ساله رو توش معرفی کردن. این مجموعه با همین بچه‌ها طی دهه‌های بعدی هم ادامه پیدا کرد و آخرین قسمتش 2019 از BBC پخش شده. یکی از شرکت‌کننده‌ها تو قسمت آخر، توضیح میده که باید به شصت سالگی می‌رسید تا تازه بفهمه کیه و خودش رو درک کنه.

مارتین هایدیگر فیلسوف آلمانی‌ها که خودش به سرسختی معروفه، توضیح میده چیزی که آدم‌ها رو متمایز می‌کنه اینه که می‌تونن در مورد چیستی و کیستی خودشون فکر کنن و به نتیجه برسن. ما، چاره‌ای جز پرسیدن تکرارشونده‌ی این سوالات نداریم. این پرسش و تلاش برای به جواب رسیدن، به اندازه‌ی رشد برای یه درخت مهم و اساسیه.

اخیراً پسرم هم متوجه شد که در حال تغییره. متوجه شد که دیگه تو پیرهن موردعلاقه‌ش جا نمیشه یا بهم نشون داد که پاهاش از تخت بچگیش می‌افته بیرون. یه روز تو خونه در حالی راه می‌رفت که یه قیچی بزرگ دستش بود و می‌گفت حالا یه بچه بزرگم و می‌تونم از چیزای اینطوری هم استفاده کنم. یه بار تو ساحل وقتی از نقطه‌ی موردعلاقه‌ش رد می‌شدیم بهم گفت یادته بچه که بودم اینجا کامیون بازی می‌کردیم؟ اون زمان رو خیلی دوست داشتم. تا اینجا، واقعا چند اسم مختلف داشته. اول که به دنیا اومد لیتل گای (پسر کوچولو) صداش می‌کردیم. حالا مستر مَن (آقا پسر مثلا) صداش می‌کنیم. درکی که پیتر از رشدش داره، یه قدم در مسیر رشدشه، حالا انگار هویتی دو گانه‌ست: یه درخته و یه پیچک. درخت بزرگ میشه و پیچک هم بیشتر می‌پیچه و مسیرهای جدیدی برای گسترش پیدا می‌کنه. این چرخه تا انتهای عمر ادامه داره. ما تغییر می‌کنیم و نگاهمون به تغییر هم تغییر می‌کنه. تا کی؟ تا آخرین روزی که زنده‌ایم.

روانشناسیروانکاویمجله نیویورکرشخصیتزندگی
روانشناس و روان‌درمانگر پویشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید