اگر سریال «بوجک هورسمن» را دیده باشید، احتمالا متوجه روانکاویِ وحشی آن در هر قسمت شدهاید. از میمون دونده که یادآور سیزیف و سنگ بزرگش است تا فلاشبکهای دائمی بوجک. این شخصیت نیمهاسب/نیمه انسان ممکن است احمقانه به نظر برسد اما بهنظر من، واقعیترین تصویرِ از اختلالات روانی در تاریخِ تلویزیون است.
اگر هم با این سریال آشنایی ندارید باید بگویم که دربارهی موجودی نیمهاسب/نیمه انسان است که زمانی بازیگرِ یک برنامهی تلویزیونی معروف به اسم Horsin around بوده است. بوجک در «هالیوو» زندگی میکند؛ بسیار بدبین است و با گله و شکایت و سرزش کردن همه، شکستهای خودش را گردن دیگران میاندازد. شخصیت بوجک از اصل لذت پیروی میکنند و به بیانِ روانکاوانه، Id خالص هستند. شاید لازم باشد در همین ابتدای بحث، دربارهی Id و Ego یک توضیح مختصری داشته باشیم.
چه چیزی ما را به عنوان «انسان» از دیگر موجودات متمایز میکند؟ ایگو. ایگو همان چیزی است که ما را از سایر جانوران متفاوت میکند در حالیکه در همهی موجودات زنده مفهوم Id وجود دارد و با آن در ارتباط هستند. Id، به «واقعیت» توجهی ندارد و صرفا بر اساس «اصلِ لذت» عمل میکند و هرگز به عواقب این لذتگرایی فکر نمیکند. مثل شیری که برای ارضای گرسنگی و غریزهی شکار به یک آهو حمله میکند و اهمیتی ندارد که چند بچه آهوی گرسنه بیمادر میشوند.شیر فقط میداند که گرسنه است و باید شکار کند.
ایگوی انسانها در زمان کودکی بهوجود میآید؛ زمانیکه شروع به شناختِ جهان اطرافمان میکنیم. در کودکی یاد میگیریم که در جهان اطرافمان جایی داریم و اعمالِ ما، عواقبی دارد. یاد میگیریم که لزوما قرار نیست هر چیزی را که میخواهیم، داشته باشیم و ناکامی را تجربه میکنیم. ایگو، ما را از انجام رفتارهای تکانشی باز میدارد و از تجربههای گذشته عبرت میگیرد.
در سریال، بوجک زمان زیادی را صرفِ تلاش برای بازیابی تداعیهای گذشته و اصلاحِ خودش میکند و انگار همیشه در پیِ یافتنِ یک قطعهی گمشده است؛ قطعهی گمشدهای که او را کامل میکند.به عقیدهی لکان (روانکاو فرانسوی) ما با فقدان به دنیا میآییم و بقیهی عمرمان را صرف تلاش برای کامل بودن میکنیم. بوجک مثالِ خوبی برای این عقیدهی لکان است و رنجِ قابلِ توجهی از این «فقدان» میبرد. اپیزود The old sugarman place به کارگردانی «واکر فارل» به طرز ویژهای یادآور این نظر لکان است. این اپیزود که در جایی بین گذشته و حال شناور است، بوجک را به ما نشان میدهد در حالیکه تلاش دارد یادگاریها و بقایای شکستهی خانهی پدریش را بازسازی کند. قسمت دیگری باز هم به کارگردانی واکر فارل به اسم Stupid piece of shit نگاهی که بوجک در ذهنش به خودش دارد را به ما نشان میدهد. او یک روز مثل همهی روزاهای زندگیش را با نفرت از خودش سپری میکند و ما شاهد این اتفاق هستیم و به افکارش گوش میدهیم و میبینیم که چطور جنگِ بین Id و Ego در سرش جاری است. به قول جان استریت (ایگو تراپیست آمریکایی و مدرس دانشگاه استندفورد) ایگو در تلاش است که «اصل لذت»که Id را به تحرک وامیدارد را با «اصل واقعیت» جایگزین کند، بنابراین پیامدها و عواقب را در نظر میگیرد.
فروید رابطهی بین Id و Ego را، رابطهی بین یک سوارکار و اسبش توصیف میکند. او میگفت: اسب انرژیِ لوکوموتیو را تامین میکند در حالیکه سوارکار از امتیازِ تصمیمگیری برای هدف و هدایت این حیوانِ قدرتمند برخوردار است. روایت بوجک هورسمن بسیار عمیقتر از چیزی است که مخاطب بتواند در ابتدا با توجه به هر جزئیاتِ روانکاوانهای تصور کند. این موضوع من را به این نتیجه میرساند که بوجک هورسمن به معنای واقعیِ کلمه، سوارکار و اسبش است و شخصیت او، حولِ محورِ این ایدهی فروید ساخته شده است که از جلوههای بصری فیزیکی شروع شده و با میلِ به انجام خوبی، که در تضاد با انگیزههایش است، در نهایت به انجام بدی ختم میشود.
این سریال با تمرکز بر زندگیِ بوجک پیش میرود و نشان میدهد او چطور تصمیمهایش را بر اساس اصلِ لذت (یا همان Id) و با بیتوجهی نسبت به عواقبِ کارهایش میگیرد. بوجک مُصرانه تلاش دارد تکانههای لذت را با سریعترین و سهلالوصولترین راهها مثل الکل، مواد و سکس ارضا کند و این اپیزود شاهدی بر این موضوع است. Id و Ego با هم بر سر اینکه نباید برای صبحانه کلوچه بخورد مبارزه میکنند.ایگوی بوجک این را میداند که نباید این کار را انجام دهد چون اضافه وزن دارد اما در نهایت Id وادارش میکند که بخورد و لذتِ فوری را به دست بیاورد. هانا کروس در یادداشتی که برای سریال بوجک هورسمن نوشته، میگوید:
«از اینکه این سریال توانسته این حجم از مفاهیم روانکاوانه را در خود بگنجاند شگفتزده شدهام. من میتوانم یک پایاننامهی کامل با این موضوع بنویسم و معتقدم ارزش زمان گذاشتن را دارد. فقط نباید ناامید شد چون در بعضی اپیزودها به عمیقترین حالتِ ممکن وارد بحرانهای اگزیستانسیال میشود».
من فکر میکنم این سریال یکی از بهترین راههای یادگیری دربارهی اختلالات روانی است؛ البته که باید دربارهی درک این موضوع کمی پیشزمینهی آکادمیک داشت. نه تنها بوجک که هرگز قهرمان داستان نیست علائم عمیق اختلال نارسیسیستیک را دارد و اطرافیانش سعی دارند درد او را کاهش دهند، بلکه همهی شخصیتهای این سریال از اختلالات رنج میبرند با اینکه خوشحال بهنظر میرسند. وقتی این نمایش ادامه پیدا میکند ما بیشتر دربارهی این اختلالات یاد میگیریم و شروع به پاک کردن کلیشههای معمول دربارهی افسردگی و بقیهی اختلالات میکنیم. بوجک شدیدا افسرده است اما ولی هیچوقت در گوشهی اتاقِ خوابش گریه نمیکند. او با مواد و الکل به مقابله با افسردگی و اضطراب میرود و کاملا برعکس یک آدم افسرده بهنظر میرسد. در ادامه جنبههای نارسیسیستیکِ بوجک در کنار این افسردگی خودنمایی میکنند و ترکیبِ بسیار کُشندهای را به وجود میآورند.
بوجک خودش را به عنوان تنها آدمِ غمگینِ جهان میشناسد و این دقیقا همان شیوهای است که فرد افسرده دربارهی خودش فکر میکند. بوجک همیشه برای جلبِ تحسینِ دیگران کاری را انجام میدهد و پس از انجام هر کار به این فکر میکند که به اندازهی کافی خوب نیست. اینکه همیشه برای قدردانی به یک منبعِ خارجی نیاز دارد. اینکه چرا همیشه احساس ناکافی بودن دارد را در ارتباطی که بین او و مادر و پدرش وجود داشت به خوبی میبینیم. میبینیم که از زمانِ کودکیاش از او بیزار بودند و در اپیزودِ نفسِگیرِ Free Churro جزئیات بیشتری را در سخنرانی مراسم ترحیم مادرش میشنویم. خاطرات و لحظههایی که تلاشِ دائمی او را برای مورد توجهِ مادر قرار گرفتن را روایت میکند و در نهایت، پذیرش این واقعیتِ تلخ که همهی این تلاشها با شکست مواجه شده است.
مادرش در روزهای آخری که در آیسییو بستری بود همیشه به بوجک میگفت: I see you و انگار با این جمله به رنجِ ابدیِ او پایان میداد. در سخنرانی بوجک در مراسم ترحیمِ مادرش که بیشتر شبیهِ یک استندآپ کمدی بود متوجه میشویم که مادرش در حالت هذیانی نوشتهی اتاق I.C.U را تکرار میکرده و هرگز به این معنی نبود که او را میبیند. طنزِ تلخِ این اپیزود اینجا تمام نمیشود و در نهایت میبینیم که بوجک حتی سالن مراسمِ ترحیم را اشتباه رفته و آخرین سخنانی که فکر میکرد میتواند به مادرش میگوید را هم از دست داده است.
از پدر و مادری که عمیقا احساس شکست داشتند و نمیتوانستند به هیچکس حتی فرزندشان ذرهای اهمیت دهند، سوپرایگوی مریضی برای بوجک باقی مانده که دائما در حال سرزنش کردن او است. صدایشان که همیشه میگویند:
«تو چقدر احمق و بیلیاقتی» یا «تو سزاوار مردنی» را در همهی صحنههایی که بوجک با خودش حرف میزند، میبینیم. هدف از نشان دادن این صحنهها، آزار دادن مخاطب نیست بلکه تلاشی است که ریشهها و علت این اختلال را کشف کند. نحوهی نمایش اعتیاد به الکل در این سریال بهکاملترین شکل است. چرا که فقط به خوشحالیِ جاری در حالِ حاضر بسنده نمیکند و روز بعد را هم به ما نشان میدهد و توجه ما را به رنجی جلب میکند که برای نادیده گرفتنش الکل را انتخاب کرده بودند. در طول سریال، شخصیتها از روشهای مقابلهای و مکانیزمهای دفاعی زیادی استفاده میکنند که حال بهتری داشته باشند ولی هیچ راهِحل دائمی برای آنها وجود ندارد.
خارج از فضای روانکاوی هم این سریال فوقالعاده است. اشتباه نکنیم، با این وجود که بوجک هورسمن سریالی دربارهی افسردگی است اما هرگز هدفش افسرده کردن مخاطبانش نیست. در روزهای قرنطینه برای کووید19 این سریال را شروع کردم. یادم است که دکتر طهماسب کتاب «ظلمت آشکار» از «ویلیام استایرن» را معرفی کرده بود و میگفت: کسی که این کتاب را نخوانده باشد، نباید به خودش جرات بدهد که دربارهی افسردگی صحبت کند. داستان بوجک هورسمن برای من مثل همان کتاب بود. اولین سریالی بود که با نگاهی تا این حد عمیق و روانکاوانه با کاراکترپردازیهای فکر شده و دقیق و کمدیِ سیاه توانست لایههای شخصیت اصلی را از اولین خاطرات کودکی در ارتباط با پدر و مادرش تا تجربهی نزدیک به مرگ در میانسالی را به ما نشان دهد. تا خودمان ببینیم و تحلیل کنیم که این حجم از افسردگی و خودویرانگری چطور شکل میگیرد.
بوجک دیالوگهای عمیقی دربارهی خودش دارد. مثل اینکه «باید برم دوش بگیرم، که نفهمم دارم گریه میکنم یا نه» یا «بعضی وقتها فکر میکنم با یک نشتی به دنیا آمدم، هر خوبیای که با من به دنیا آمده بود به آرامی از من بیرون میریزد. چرا نمیتوانم خوشحال باشم؟ چون من گودالی هستم که چیزهای خوب در آن میافتند.» یا « تو بوجک هورسمنی، هیچ درمانی برای آن وجود ندارد.» اما بهنظر من بهترین دیالوگِ بوجک دربارهی افسردگی این بود:
«پوچی را کنار میزنی و باز هم زیرش پوچی بیشتری میبینی. پس همینطور کل زندگیت رو به کنار زدن پوچی ادامه میدهی چون فکر میکنی باید زیر اون همه پوچی چیزی وجود داشته باشد، ولی تنها چیزی که پیدا میکنی پوچی است.»
جنبههای اگزیستانسیال این سریال هم بحثِ مفصلی دارد که میتواند بسیار دربارهی آن خواند و نوشت. بعضی از مفاهیمی که در این سریال به خوبی به آن اشاره میشود، احساسِ نیازِ دائمی به یک «معنای پایدار» برای زندگی است و در ادامه مفاهیمی مثل آزادی، احساس گناه و از همه پررنگتر مفهوم مرگ است. نگاهی بینابین از مفاهیم نظری ژان پل سارتر و آلبر کامو را به این مفاهیمِ وجودی میبینیم که بر ماهیت غیر قابل پیشبینی زندگی و بر خشم بی حد و حصر و رام نشدنیِ پوچی در هستی تمرکز دارد.
شدت اضطرابهای وجودیِ تجربه نشده در فرهنگی که تنها ارزش را، موفقیت و کسبِ دستاورد میداند بسیار زیاد است. این مبارزهی همیشگی برای پیدا کردن معنا و هدفِ زندگی از موضوعاتی است که به صورتِ جدی، سلامت روان انسانها را تهدید میکند. بوجک هورسمن برای اولین بار از این نظریهها به عنوان راهی برای حل اضطرابهای وجودی استفاده میکند؛ با علمِ به این موضوع که هیچ معنا یا هدفِ مشخصی برای زندگی وجود ندارد. بوجک در این جدال بین پوچی و معنا، منتظر پایانِ خوش داستان خودش است. ما بوجک را در تجربه کردن افسردگی، اضطراب، سوگ، تروما و اعتیاد میبینیم؛ به شکلیکه انگار که در حضورِ مخاطب، به شکست در نبردهایی که برای سلامتِ روانش انجام داده اعتراف میکند.
سارتر در سخنرانی خود در سال ۱۹۴۵ که با عنوان «هستیگرایی، انسانگرایی است»، منتشر شد، گفت: «هستی» انسانها مقدم بر «ذات» آنها است؛ همین جمله بنیانِ فلسفهی اگزیستانسیالیسم است. سارتر معتقد بود که انسانها ذاتِ خودشان را با اعمال و تصمیمهایشان تعیین میکنند اما در جهانی که ارزشهای ثابتی ندارد. سارتر معتقد بود آنچه رنج انسانها را تشدید میکند این است که انسان در تصمیمگیریهایش معمولا طوری رفتار میکند که مورد پذیرش جامعه باشد. چنین «زنده بودنی» از نظر او، نوعی محکومیتِ عذابآور به آزادی است و انسان راهی برای فرار از این وضعیت ندارد.
سریال تلاش میکند این ایده را تکرار کند که تروما یا آسیب، هویت هیچ کس نیست. به این معنا که تنها ویژگی تعیین کنندهی افراد، روشی است که برای زندگی آزادانه انتخاب میکند. بوجک به این آزادی بی پایانی که در اختیار دارد به عنوان یک بارِ سنگین نگاه میکند و آن را توجیهی برای اضطراب و احساساتِ بیمارگونهاش در نظر میگیرد. این سریال مخالف این ایده است که از آسیبهای گذشته به عنوان توجیهی برای فرار از مسئولیت و رفتارهای اشتباه در زندگی استفاده کنیم. این لحظهی کلیدی در سکانسی در فصل سوم قسمت دهم که تاد (یکی از دوستان بوجک) به او میگوید:
«تو نمیتونی به کارای مزخرفت ادامه بدی و بخوای احساس بهتری به خودت داشته باشی. تو باید بهتر بشی.الکل و مواد و هر چیز مزخرف دیگهای، اتفاقی نیست که توی کودکی برات افتاده باشه. اینا خودت و انتخابهای اشتباهته».
چشمانداز سریال، همچنان بر این واقعیت است که «نباید منتظر پایان خوشی برای زندگی بود که به آن ارزش یا معنا بیافزاید». خط داستانی بهشکلی مداوم و تکرار شونده، پایان های خوشِ شخصیتها را انکار میکند تا این ایده را تکرار کند که منتظر پایان خوشی نباید بود. تمام لذتهایی که انسانها از زندگی به دست میآورد، از طریق تجربههای خوب و تجربههای بد است. دقیقا به همان شکلی که در واقعیت وجود دارد...
نویسنده: نیلوفر هنرکار / بهمن 1402