نیلوفر هنرکار
نیلوفر هنرکار
خواندن ۱۰ دقیقه·۱ سال پیش

روانکاوی و روزمرگی (۱)؛ ریک سانچز و درد نارسیستیک

همیشه به این فکر می‌کنم که انیمیشن‌های مخصوص بزرگسالان مثل ریک و مورتی، بوجک هورسمن و فمیلی گای می‌تونن بستر مناسبی برای مواجهه با واقعیت به عریان‌ترین حالتِ ممکن باشن. یکی از این مواجهه‌ها برای من توی اپیزود دوم فصل چهارم ریک و مورتی افتاد. توی همون اپیزودی که قراره این یادداشت رو درموردش بنویسم.

نکته‌ی اولی که می‌خوام بهش بپردازم کاراکتر ریک سانچزه، یه پیرمردِ نابغه‌ی الکلی که وقتی عمیق می‌شیم تو کاراکترش متوجه می‌شیم پر از دغدغه‌های اگزیستانسیالیستیه. با چندتا دیالوگ این دغدغه‌ها رو بهتر متوجه می‌شیم. در مورد عشق: چیزی که مردم بهش میگن عشق، درواقع یک‌سری واکنش‌های شیمیاییه که حیوانات رو وادار به تولیدمثل می‌کنه. درمورد آزادی: آزادی یعنی مردم کارایی می‌کنن که مزخرفه. درمورد واقعیت: بی‌نهایت واقعیت وجود داره مورتی! هیچ‌کس به هیچ کجا تعلق نداره و همه می‌میریم. ترس از مرگ به‌وفور در ریک دیده می‌شه درحالی‌که باور به هیچ ناجی‌ای نداره و خودش رو نزدیک‌ترین چیز به ناجی می‌دونه. از اطرافیانش باهوش‌تره و حتی رئیس‌جمهور آمریکا رو مثل یه بچه بازی می‌ده و همه‌ی اینا حوصله‌ش رو سر می‌بره. گاهی شیطان رو هم کتک می‌زنه و به‌نوعی نقش خدا رو بازی می‌کنه. جهان‌های کوچیک موازی رو خلق می‌کنه و میگه: در چندجهانی و جاهایی که فراتر از درکِمونه احتمال هر پدیده‌ای وجود داره، اونجا ارزش‌ها و معناهایی که برای خودمون ساختیم کم‌کم از دست می‌رن. به‌وضوح از عدم اهمیت و تنهایی می‌ترسه و موجوداتی رو خلق کرده از خالقشون برای آوردنشان به این دنیا متنفرن. این عقده فرانکنشتاین (تحت تاثیر داستان فرانکشتاین مری شلی این کلمه به فرهنگ لغت‌ها اضافه شد. فرانکنشتاین اسم دانشمند جوونی بود که در آزمایشگاهش یه هیولا رو به وجود آورد و به مرور زمان هیولا به نام خالقی که ازش بیزار بود «فرانکنشتاین» معروف شد.) را نه تنها تو می‌سیکس‌ها (موجودات آبی رنگی که خالق‌شون ریک بود)، بلکه توی موجودات دیگه‌ای که ریک اونا رو خلق کرده بود هم دیده می‌شه. به نظرم این مخلوقات بدبخت، نمادی از خود ریکه که در بی‌معنایی محض زندگی می‌کنه و در تلاشه که معنایی برای جهان و زندگیش پیدا کنه.

آخر این اپیزود ما تصویری از توالت شاهانه‌ی ریک سانچزو می‌بینیم؛ توالتی که طوری تجهیزش کرده که کسی غیر از خودش ازش استفاده نکنه و اگه کسی این کارو انجام داد به بدترین شکل ممکن تحقیرش کنه و بهش احساس شرم بده. جایی که ذهنِ منو درگیر کرد، همین‌جا بود. ترکیب سه‌تایی توالت، رقابت و شرم. ترکیبی که احساس کردم از نظر روانکاوی جای بحث داره. فروید ۱۹۰۵ در کتاب «سه رساله درباره‌ی تئوری میل جنسی» ترجمه هاشم رضی درباره‌ی اهمیتِ دفع‌کردن، لذت‌بردن ازش و نوع لذتی که در بچگی تجربه می‌شه نوشت:

«حالت تلذذ (لذت بردن) بچه از ناحیه‌ی نشیمن، شکل خاص خودش را دارد. کودکانی که به چنین تحریکی عادت کرده‌اند، از دفع مدفوع خود امتناع می‌ورزند، از خروج آن جلوگیری می‌کنند و همچنان آن را نگه می‌دارند تا در هنگام خروج با فشار زیادی از دفع‌گاه خارج شود. این مدفوعِ فشرده شده در اثر انباشت سخت شده و هنگام خروج، غشای مخاطی نشیمن‌گاه را به شکل قابل‌توجهی تحریک می‌کند. این چنین کودکانی معمولاً بدخلق، بهانه‌جو، غمگین و رنجورند. از طرفی هم این نگه‌داری بیانگر دقتی اجمالی به اطاعت و تمکین از محیط و یا عدم اطاعت و برانگیختگی نسبت به محیط است. درحالی‌که والدین یا مربیان از او می‌خواهند که مدفوع خود را خارج کند؛ اما بچه با این امر مخالفت کرده و همچنان اجابت مزاج را به تأخیر می‌افکند. هرگاه کودک به صورت متعارف به فعل خارج‌کردن مدفوع تن دهد، نشانی است از هم‌سازی و فرمان‌بری از محیط و در صورت عکس، نشانه‌ی مقاومت و ناسازگاری در برابر محیط است».

نکته‌ای که توی این شرایط وجود داره و باید حواسمون بهش باشه اینه که مرحله‌ی دستشویی رفتن، اولین موقعیت تبادل و «بد-بستون» بین بچه و مراقبش (مثل مادر) محسوب می‌شه. اولین جایی که بچه در جبر مطلق نیست و می‌تونه اراده و قدرتی از خودش نشون بده. می‌تونه از سرِ رضایت با خواسته‌ی مراقبش همکاری کنه و این روند رو آسون‌تر کنه یا می‌تونه از سرِ عدم رضایت نسبت به خواسته‌ی مراقبش مقاومت کنه و این روند رو سخت و سخت‌تر کنه. روانکاوهای زیادی معتقدن که چگونگی تجربه‌ی این موقعیت‌های رشدی، تأثیر قابل‌توجهی توی تجربه‌های بعدی کودک در آینده خواهد داشت. چون این وضعیت محدود به دفع کردن نمی‌شه و در واقع دوره‌ی کشمکش قدرت محسوب می‌شه. اولین جنگِ قدرت بین بچه‌ای که می‌خواد از دستور‌ای مراقبش نافرمانی کنه و مراقبی که از مقرراتی که وضع کرده کوتاه نمیاد.

اگه بخوام درباره‌ی این دوره کامل‌تر بنویسم، باید پای دگرگونی و تغییر شکل‌دادن «Transformation» رو هم به‌عنوان یه موضوع اساسی توی این بحث باز کنم. مثل تغییر شکل دادن غذا و خوراکی‌ها که منابعی لذت‌بخش و خوشمزه‌اند و آدم با مصرف‌کردن نابودشون می‌کنه و تفاله‌هاشو به شکل مدفوع از بدنش خارج می‌کنه. بعضی وقتا این نگه‌داشتن محتویات روده برای بچه‌ها، به معنی نگه‌داشتن یک عنصر لذت‌بخشه. یه جور لذتی که با خوردن، درون ریزی شده (Introjection) و با مدفوع کردن خارجش می‌کنه(Projection). گاهی اوقات بچه‌ نه تنها نمی‌خواد اونو از بدنش خارج کنه، حتی می‌ترسه که اونو از دست بده. اضطرابِ از دست دادن یه خوردنی خوشمزه و لذت‌بخش که با مدفوع کردن، ازش خالی میشه. مثل لذتِ مکیدن شیر از پستانِ مادر. فروید درباره‌ی اهمیتِ لذتِ «خوردن و مکیدن» هم نوشته بود:

«هدفِ از مکیدن، ایجاد لذت است و برای این لذت و حصول آن کمال دقت صرف شده و از وقت و زمان نیز مضایقه نمی‌شود. در نتیجه‌ی مکیدن حالت خواب‌آلودگی و تخدیری را ایجاد می‌کند که بسیار شبیه به حالتی است که در اثر آن، فرد بالغ به نهایت درجه‌ی میل جنسی یا ارگاسم می‌رسد. این مکیدن در بچه‌ها که باهدف ایجاد لذت انجام می‌شود، مقدمه‌ای است برای ارضا در بزرگسالی».

فروید معتقد بود تثبیت شخصیت توی این دوره، با یه سری ویژگی‌هایی مثل وسواس، بدبینی، لجبازی، خساست، کمال‌گرایی و تنهایی همراهه؛ اونا در توجه به جزئیات و نکات جزئی، وسواس زیادی دارن تا جایی که هم برای دیگران آزاردهنده میشه و هم به خودشون آسیب‌هایی جدی می‌زنن.

هدفم از نوشتن این نقل‌قول‌ها و توضیح دادنشون این بود که برامون روشن بشه که وقتی از خوردن یا ریدن به عنوان یک «لذت» حرف می‌زنیم، منظورمون چیه و چه عقبه‌ای پشت این کلمه وجود داره. با این توضیحات برمی‌گردیم به اپیزود دوم فصل چهارم ریک و مورتی. این قسمت درباره‌ی یه اپلیکیشنی بود که نیمه‌ی گمشده‌ی آدما رو بر اساس اطلاعاتی که توی اکانتشون وارد کرده بودن بهشون معرفی می‌کرد. این نیمه‌ی گمشده روزی چندبار تغییر می‌کرد و آدما از اون رابطه بیرون میومدن و با یه آدم جدید آشنا می‌شدن. استدلال طراح برنامه این بود که آدم‌ها در این همه سال نتونستن اونطوری که باید، عشق رو توی زندگی‌شون حفظ کنن و معمولا روابط عاشقانه‌شون رو از دست دادن. داستان این اپیزود، داستانِ «رابطه» است. رابطه به عنوان یه موضوع حیاتی که آدم‌ها شدیدا بهش نیاز دارن و بقاشون در گروی اونه ولی وقتی بهش می‌رسن به راحتی از دستش می‌دن. توی سکانس آخر ریک درحالی‌که کلی کشمکش و تعقیب و گریز داشته، خسته و مست میاد و به توالت شاهانه‌اش جلوس می‌کنه. یه دست مکانیکی تاج پادشاهی رو روی سرش میذاره و روش می‌نویسه King of shit در حالی‌که صدای خودش از اسپیکرهای توالت مجهزش پخش میشه که داره میگه:

Have fun with your stupid toilet that you get to use all by yourself now. Enjoy using it all by yourself while you sit there and think about how no one wants to be around you and how you ruin it for yourself because you’re a huge piece of shit…on his throne of loneliness. Enjoy this toilet with a thousand of me screaming every time you take a shit. All hail his majesty, the saddest piece of garbage in the entire cosmos. Long live the Big Bad Doo Doo Daddy! May his reign last a thousand years...

این جمله‌ها که قرار بود خطاب به مرد دیگه‌ای باشه که «دقیقا شبیه خودشه» ولی در نهایت نصیب خودش شد، تحت تاثیر قرارم داد. این نفرتِ فرافکنی شده به یه مرد دیگه که در واقع نفرت به خودش بوده و هست؛ از همون واقعیتای لختی بود که توی صورت می‌خوره. نشستن بر توالتی که در جایی شبیه بهشت تعبیه شده؛ بازگشتی رنجورانه به یه وضعیت پیش‌اُدیپیه(دوره‌ی ادیپ به معنای دوره‌ای از رشد که به عقیده‌ی فروید کودک شروع به رقابت با والد همجنس خود می‌کند) و مدفوع کردن به‌عنوان لذتی سرکوب شده که از اون دوران باقی مونده.

یاد آبراهام روانکاوِ آلمانی میوفتم که معتقد بود که افراد افسرده به همین دوره‌ی مقعدی (oral) واپس‌روی (regress) کردن. ترکیب سه‌تایی توالت، رقابت و شرم دوباره ذهنمو درگیر می‌کنه. صدای ریک که مثل یه سوپرایگو (والدین درونی شده) سرزنش‌گر از اسپیکرها پخش می‌شه و با تمسخر، به خودش می‌گه که دارم می‌بینمت که تکیه زدی بر تخت تنهاییت، لذت ببر ازش و طولانی باد این سلطنت گُهت. یادآوری تنهایی به‌مثابه‌ی دوست‌نداشتنی بودن. حالا که هیچ‌کس دوستت نداره از همین توالتت لذت ببر؛ ما هم فریاد می‌زنیم و برات می‌خونیم: درود بر تو ای اعلی‌حضرت، ای غم‌انگیزترین مدفوعِ تمام جهانِ هستی؛ مبارکت باشه این تنهایی و این سلطنت هزاران سال طولانی باد.

چیزی که می‌دیدم این بود که ریک سانچزِ مست روی توالتش که مَرکَب تنهاییشه، نشسته (مثل زمان بچگی) و درد دوست‌ نداشتنی بودن رو تحمل می‌کنه. اندوهی که با فکر کردن به این که هیچ‌کس دوستش نداره و نمی‌خواد حتی دور و برش باشه تشدید می‌شه. به قول تامس آگدن روانکاوِ آمریکایی، تجربه‌ی اندوه (grief) یعنی تاریخی که تغییر نمی‌کند و نمی‌شود آن را عوض کرد. اندوهی که احساس شرم و بی‌ارزشی رو بازتولید می‌کنه. رنج دوست‌نداشتن دیگران و دوست‌داشتنی نبودن برای دیگران، تقریباً همون چیزیه که در روانکاوی بهش «درد نارسیستیک» هم میگن. اگه بخوام از نگاه ملانی کلاین که از تاثیرگذارترین چهره‌های روانکاوی محسوب می‌شه، بهش نگاه کنم یادآور موضع پارانوئید-اسکیزوئیده (Paranoid-schizoid position)؛ دوره‌ای که به عقیده‌ی کلاین، کودک اضطراب زیادی رو تجربه می‌کنه که به اصطلاح فرویدی ناشی از غریزه‌ی مرگه (غریزه‌ای که مقابل عشق است و میل به تخریب و نابودی داره) و به طور خلاصه احساس نفرت به احساس عشق غلبه می‌کنه. در امتداد این دوره، کودک به موضع دوم کلاین یعنی موضع افسرده‌وار (Depressive position) می‌رسه. دوره‌ای که بچه دیگه مفهومی به اسم عشق رو درک کرده و می‌تونه احساسات متضادی مثل عشق و نفرت رو کنار هم قرار بده و میل به جبران و بازسازی در کودک به وجود میاد. اینجا برخلاف مرحله‌ی قبلی احساس عشقه که به نفرت غلبه می‌کنه و عشقی وجود داره که بچه می‌خواد ازش محافظت کنه. نکته‌ای که باید اشاره کنم اینه که هر دوتا موضع کلاین، هم جنبه‌های سالم و نرمال دارن و هم جنبه‌های مخرب و آسیب‌زننده. برخلاف فروید، کلاین به تثبیت در هیچ‌یک از این دو موضع اعتقاد نداشت و معتقد بود که سلامت روان یعنی رفت‌ و آمد بین این دو موضع روانی.

موضع پارانوئید-اسکیزوئید (PS)دوره‌ای از کودکیه که تلاش و میل زیادی برای قدرت مطلق (Omnipotency) و کنترل‌کردن وجود داره. برای کودک فهم این موضوع که از کنترلِ مطلقِ واقعیت ناتوانه، احساس اندوه و شرم رو به همراه داره و با درک این ناتوانیه که به موضع افسرده‌وار (D) می‌رسه. شبیه ریک سانچزی که علی‌رغم همه‌ی تلاش‌هایی که برای کنترل اوضاع می‌کنه، چیزی جز احساس ناتوانی و اندوه نصیبش نمی‌شه، ناتوانی در تغییرِ این واقعیت که تنهاست، کسی دوستش نداره و جای خالی عشق رو به هر شکلی تجربه می‌کنه. این پاراگراف بی‌نظیر از کتاب تامس آگدن می‌تونه حُسن ختام خوبی برای پایان این یادداشت باشه:

«اصطلاح افسردگی در موضع افسرده‌وار را دقیق‌تر آن است که احساس غم و اندوه به شمار بیاوریم که ناشی از اذعان به این واقعیت است که تاریخ را نمی‌توان بازنویسی کرد و گذشته را نمی‌توان از نو پدید آورد. فرد در معرض از دست دادن موضوع‌های عشقی است که از کنترل مطلق آن، ناتوان است و نمی‌تواند آن‌ها را بازآفریند. احساس غم و اندوه همراه با سوگ و گناهِ دست کشیدن از قدرت مطلق، بهایی است که فرد برای انسان شدن می‌پردازد».

نیلوفر هنرکار، تیرماه ۱۴۰۲

روانکاویروان درمانیروانشناسینیلوفر هنرکارریک و مورتی
روانشناس و روان‌درمانگر پویشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید