ویرگول
ورودثبت نام
Soheila
Soheila
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

درباره‌ی کتاب "نمی‌توانی به من آسیب بزنی"

به نام خدا

کتاب جذاب و انگیزشی "نمی‌توانی به من آسیب بزنی" نوشته‌ی دیوید گاگینز یکی از بهترین کتاب‌های انگیزشی‌ست که مطالعه کرده‌ام. جذابیت این کتاب بیشتر به این دلیل است که نویسنده زندگی واقعی خود را با لحنی ساده، جذاب و صمیمی برای خواننده توصیف می‌کند. من این متن را جهت شرکت در چالش آبان‌ماه ۱۴۰۲ طاقچه می‌نویسم.

گاگینز در این کتاب ابتدا دوران سخت و مشقت‌بار کودکی زندگی خود و بار مسئولیتی که قطعاً بزرگ‌تر و بیشتر از شانه‌های نحیف و کوچکش است، توصیف می‌کند. گاگینز یک پسربچه‌ی هشت ساله‌ی سیاه‌پوست است که به همراه برادر بزرگتر و مادرش در خدمت پدر خانواده است. پدر تا آخرین توان خانواده از آن‌ها بیگاری می‌کشد و در آخر نه‌تنها از کارها و تلاش‌هایشان که روز به روز بر دارایی پدر خانواده افزوده و شرایط خوش‌گذرانی بیشتر او را فراهم می‌کند، قدردانی نمی‌کند؛ بلکه به طرق مختلف سعی در آزار روحی و جسمی نویسنده و برادر و مادرش دارد. جایی از کتاب که گاگینز می‌نویسد به تنبیه‌های پدر عادت کرده و روی تخت دراز می‌کشد تا پدر سر رسیده، شروع به تنبیه این پسربچه‌ی کوچک نگون‌بخت کند، ناخودآگاه به گریه افتادم؛ چون به‌واقع این یک داستان حقیقی بود و من با نویسنده همزادپنداری واقعی داشتم. احساس صمیمیتی عجیب در من شکل گرفته بود. گاهی خودم را جای این پسربچه‌ی کوچک که از شدت کار و تنبیه آرزوی مرگ می‌کند، وقتی پدرش برای آزار روحی او اسلحه را سمت او می‌گیرد، می‌گذاشتم و گاهی جای مادر خانواده و در میانه‌های داستان، آرزو داشتم مادر خانواده، شده برای نجات فرزندانش، کاری کند. ناگهان در نیمه‌های داستان زنی مانند فرشته ظاهر می‌شود و به مادر خانواده نشان می‌دهد چگونه از زندگی نکبت‌باری که اسیر آن شده‌اند، رهایی یابد.

نقطه‌ی عطف داستان به‌نظرم جایی‌ست که مادر موفق می‌شود کارت اعتباری برای خود گرفته، فرزندانش را از زندگی سختی که پدر خانواده برایشان ساخته نجات دهد. تا مدت‌ها گاگینز تحت تاثیر رفتارهای حقارت‌آمیز پدرش زندگی بی‌عار، بی‌خیال و باری به هر جهت دارد. طوری که به گفته‌ی خودش، وزن او به‌شدت بالا می‌رود. زندگی را به خوردن و خوابیدن و بی‌تفاوتی می‌گذرانَد تا این‌که معجزه‌ی واقعی در زندگی گاگینز رخ می‌دهد و با روحیه‌ای شکست‌ناپذیر، شروع به تلاش و مبارزه می‌کند و مانند یک جنگجوی واقعی، در برابر مشکلات سینه سپر می‌کند تا این‌که امروز به عنوان فرمانده یگان ویژه‌ی نیروی دریایی، رنجر نیروی ارتش آمریکا شناخته می‌شود و زندگی یک قهرمان واقعی را با نوشتن این کتاب برایمان توصیف می‌کند.

بخشی از کتاب "نمی‌توانی به من آسیب بزنی":

روزگار با من مهربان نبود. وقتی به دنیا آمدم، بچه‌ی ضعیفی بودم. با کتک‌کاری بزرگ شدم. در مدرسه از لحاظ جسمی و روحی شکنجه شدم. آن‌قدر به من کاکاسیاه گفتند که حسابش از دستم دررفته است. ما زمانی فقیر بودیم و به سختی امرارمعاش می‌کردیم. در خانه‌ای دولتی زندگی می‌کردیم. افسردگی‌ام داشت خفه‌ام می‌کرد. به بدترین وضع ممکن زندگی می‌کردم و آینده‌ی تاریکی در انتظارم بود. کمتر کسی می‌داند زندگی در بدترین وضع چیست ولی من می‌دانم؛ شبیه ماسه‌ی روان است. شما را با تمام قدرت به زیر می‌کشد و رهایتان نمی‌کند. وقتی زندگی این‌گونه باشد، برایت راحت‌تر است که خودت را به دست باد بسپاری و انتخاب‌های آسانی را تکرار کنی که تو را دائماً از پا درمی‌آورند. حقیقت این است که همه‌ی ما انتخاب‌های محدودکننده و طبق عادت می‌کنیم. این مسئله مانند غروب آفتاب طبیعی و عادی، و مانند جاذبه‌ی زمین بنیادی است. ذهنتان همین‌طور شکل می‌گیرد. به همین دلیل است که انگیزه‌ها از بین می‌روند؛ حتی بهترین سخنرانی انگیزشی یا روش خودیاری نیز فقط تاثیری موقتی دارند. آنها سیستم مغزتان را درست نمی‌کنند. آرزویتان را بزرگ و زندگی‌تان را شادتر نمی‌کنند. انگیزه تقریبا هیچ‌چیزی را تغییر نمی‌دهد. جبران قرعه‌ی بد تقدیر من فقط و فقط بر دوش خودم بود.
کتابچالش کتابخوانی طاقچهنمی‌توانی به من آسیب بزنیروانشناسیانگیزشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید