
روزی خانم میم گفت: چرا پادکست نمیسازی؟ گفتم: آخه مطلبی ندارم برای گفتن، چه محتوایی بسازم! بارها گفت و من نپذیرفتم. چون جراتش را نداشتم.
اما وقتی خانم سین برایم فایلی ساخت و در آن از مراحل ساخت پادکست گفت، شرایط تغییر کرد. چه میتوانستم کنم! باید پاسخ مهربانی و همدلیاش را میدادم. باید جرات پیدا میکردم.
پس شروع کردیم راجع به نحوه ساخت و اسم و محتوا صحبت کردن. سرتان را درد نیاورم بالأخره به این رسیدیم که برای کودکان قصه تعریف کنم. اسمش را گذاشتم آسنی. آسنی به گویش مازنی یعنی قصه و داستان. مازنی نیستم. ولی بسیار سرچ کردم تا نامی ایرانی و بامفهوم خوب پیدا کنم.
آسنی کوچولوی من به دنیا آمد.
بچهها شنیدند و خوششان آمد. قوت گرفتم برای ادامه...
گاهی مثل این چند وقت اخیر بسیار شلوغ بودهام و نتوانستم آنطور که دلم میخواهد برایش کاری انجام دهم. مثل همین مدت اخیر از جمله بازسازی خانه، شروع دانشگاه، مشکلات و اصلا همین هفته گذشته که آخر هفته را برایش در برنامهریزی گذاشته بودم، اما آشنایی فوت شد و تمام وقت به ختم و مراسم گذشت. با این حال همچنان شنونده دارد و روزی یکی دو نفر به جمعمان اضافه شده است.
هر چند تعداد و عدد اهمیت چندانی ندارد. دلم میخواهد کودکان با شنیدنش چیزی یاد بگیرند. گاهی لبخندی بزنند و گاهی به تفکر وا داشته شوند.
پذیرای نقد خوب و سازنده هم هستم. مخصوصا از جانب والدینی که همراه کودک هستند. نه آنان که گوشی را میدهند دستش و میگویند برو بخواب...
دلم میخواهد با کودک درباره آنچه شنیده گفتوگو کنند. نه اینکه فقط با قصهها به خواب روند. هر چند که ایرادی هم ندارد با قصههای شیرین رویاهای خوش ببينند ولی گاهی حرف و گفتوگو حول محور داستان جذاب خواهد بود. اگر والد هستید این گفتوگوی شیرین را از خودتان دریغ نکنید.
خلاصه کودک من هر روز بزرگتر میشود. هر چقدر اون بزرگ میشود من هم در کنارش رشد میکنم و میآموزم.
به واسطه آسنی چیزهای زیادی یاد گرفتهام. دوستش دارم و هیچگاه رهایش نخواهم کرد.
و آسنی ادامه دارد...
۲ آذر ۴۰۴
پست ۱۶۷