سبا بابائی·۱ روز پیشروز نمیدانم چندم جنگنه اینکه اصلا ندانم فقط دیگر نمیخواهم روزهایش را بشمرم.امروز نزدیکیهای خانهی رفیقم را زدهاند. پیام داد و گفت که حالش خوب است. غمگینم از…
سبا بابائی·۳ روز پیشبخندشاید لبخند تو نور امیدی باشد برای دیگران.صبور و جسور باش. میدانم که احتمالا مدت مدیدی را قوی بودهاید. اصلا شاید خسته هم شدهاید. میدانم…
سبا بابائی·۶ روز پیشاضافهی دومبچههای کوچک در کوچه جمع شدهاند. یک کامیون پلاستیکی دارند که با آن بازی میکنند. کامیون را به بالای سراشیبی کوچه میآورند به نوبت مینشیند…
سبا بابائی·۶ روز پیشجنگروزهایی که از سر میگذرانیم برگی از تاریخ است. تاریخی که هیچگاه حتی تصورش را هم نداشتم که در آن زیست کنم.جایی در پشت کوههای تهران، نه چندا…
سبا بابائی·۷ روز پیشخیانت اگر کردی ایمن مباشجنگ یک شَـرِ ناگزیر است و نه یک خیرِ لازم… !» از کتاب "داستان یک شهر" دیشب را کمی آسودهتر خوابیدیم. البته شاید هم ف…
سبا بابائی·۸ روز پیشباید خونسردی خود را حفظ کنیمنمیدانم کدام خبر را باور کنم و کدام یک را نه...نمیدانم باید به زندگی عادی در این شرایط غیر عادی ادامه دهم یا نه و اصلا چگونه و چطور این ر…
سبا بابائی·۹ روز پیشدلمان خون شد از این زمانهبا تمام دلهره و وحشتی که داریم سعی میکنیم تا آرامشمان را حفظ کنیم. نمیدانم چه بگویم.قطعا برای همهی ما مردم ایران امشب شب سختی خواهد بود…
سبا بابائی·۱۲ روز پیشخوشحالی کوچک منلطفا اون دست قشنگه رو بزنید. 😌سلامخوشحالم؟بلهچرا؟دلیل خیلی خاصی ندارد. فقط ه…