تیتر را نوشتم، صفحهی گوشی را خاموش کردم، چشمانم را بستم و به جواب این سوال فکر کردم.
آیا میتوانم از پس این سختی و مشکل پیش آمده به سلامت بربیایم؟
رخوت و بیحالی بیامانی تمامم را در بر گرفته. چگونه برخیزم و این حال کثافت را دور بریزم. چندان انگیزهای در خودم نمیابم. اما میدانم که در نهایت باید ادامه بدهم. میدانم که اینجا آخر دنیا نیست. هر چقدر سخت، به هر جان کندنی که باشد باید شروع کنم.
هر چه فکر میکنم، میبینم، همیشه در زندگیام قانع بودهام. هیچگاه مادیات اولویت نداشته. معمولی بودن تنها اولویت من بوده.
صبحها بیدار شوم.
صبحانه بخورم.
بروم باشگاه، تمرین کنم.
از ترهبار خرید کنم، بیایم خانه.
استراحت کنم.
خانهداری کنم.
کتاب بخوانم.
فیلم ببینم.
با دوستانم معاشرت کنم.
کار کوچکی برای انجام دادن داشته باشم.
گاهی سفر بروم.
گاهی سینما بروم.
چیز جدیدی یاد بگیرم.
برای شبهایم روتین داشته باشم و زود بخوابم.
آیا اینها زیادند؟
هر بار که اتفاق جدیدی نظم و آرامش این زندگی معمولی را برهم میزند، ضعیفتر از قبل میشوم. جمع کردن خودم و سروسامان دادن به اوضاع انرژی هزار ساله میخواهد.
آنقدر کار بر سرم ریخته که نمیدانم اول کدام را باید انجام بدهم. و ای کاش میشد به تنهایی انجامشان داد. این منتظر بودن برای اینکه هر کس بخش خود را انجام دهد تا نوبت کار تو شود خسته کننده و ملالآور است.
از شنبه باشگاه را از سر میگیرم. هنوز کلاسهای دانشگاه مشخص نشده و نمیدانم چه روزهایی کلاس دارم.
باید دست به کار شوم و زودتر این بازسازی را به جایی برسانم.
۸ مهر ۴۰۴
پست ۱۲۹
