سبا بابائی
سبا بابائی
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

تو رو ندیدن سخته

یه لحظه چشام تار می‌شه، تصویر آدمای اطرافم محو می‌شه. ولی همون یه لحظه‌ست، مثل همیشه بغضمو فرو می‌دم و تصویر شفاف و صاف می‌شه. بدون اینکه تلاشی کرده باشم، حواسم پرت چیزای دیگه می‌شه. انگار این حالت تدافعی در من نهادینه شده.

صدای موزیک تو گوشم می‌کوبه. نمی‌خوام صدای محیط مترو رو بشنوم. سرمو می‌کنم تو گوشیمو و می‌خوام بنویسم. شاید اشکام کلمه بشن و با جاری شدنشون روی صفحه سفید، بتونم استخونی سبک کنم.

اغلب جریان زندگی خیلی چیزا رو برات عادی و تبدیل به عادت می‌کنه. تو اسیر عادت میشی. نمی‌خوام بگم این بده. به نظرم غیرقابل اجتنابه...

ولی می‌دونی چیه، عادت پدر آدمو درمیاره...

وقتی به خودت میای می‌بینی کارای عادی و اون عادت‌های کوچیکت به هر دلیلی ازت گرفته شدن. چیزای خیلی ساده با یه مریضی کوچیک یا یه حادثه به کل دگرگون می‌شه. همینکه صبح به صبح با هم از خواب بیدار بشید یه چیزی بخورید بزنید بیرون. هر کی بره دنبال کار خودش. فکر کنید برای شب شام چی بپزید، یا فیلم چی ببينيد، اینکه شب بدن‌های خستتون کنار هم آروم بگیرن.

حالا صبح تنها بیدار میشی، تمام کارهای روزت تعطیل شدن و مدام تو راه بیمارستان باید بری و بیای. شب هم با تنی خسته و دلی آشفته بخوابی. نیمه‌های شب بیدار میشی یه لحظه یادت نمیاد کجایی و چه خبره برمی‌گردی تا ببینیش. اما یادت میفته که اون خونه نیست و رو تخت بیمارستان خوابیده.

این همون لحظه‌ست که می‌فهمی اون عادت‌ها چقد شیرین و قشنگ بودن.



سبک زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید