حوالی ظهر بود. تنها تو اتاق هتل نشسته بودم. موزیک روی تکرار بود و خواننده داشت میخوند:
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کردم بنشین تماشایت کنم
تازه از حموم اومده بودم بیرون، موهام خیس بود و همینطور که موزیک میشنیدم و راه میرفتم آروم، آروم کارامو انجام میدادم.
موزیک قطع شد و گوشیم زنگ خورد. ساحل بود، گفت: میشه زنگ بزنی به مسئول هتل و ازش بپرسی میشه دوستمون بیاد داخل اتاقمون؟ اندازهای که ما بتونیم آماده بشیم و با هم برای ناهار بریم بیرون! گفتم: آره حتما و خبر میدم. گوشی تلفن داخل اتاق رو برداشتم و شماره ۲۰ رو گرفتم و در جواب سؤالم گفتن که اگر مدتش کوتاه باشه ایرادی نداره. به ساحل خبر دادم و باز هم موزیک رو پلی کردم.
بنشین که با هر نظر با چشم دل با چشم سر هر لحظه خود را مست در روی زیبایت کنم
سریع یه دستی به سر و شکل اتاق کشیدم و مرتبش کردم. ۲۰ دقیقهای گذشت و صدای در بلند شد. درو باز کردم. ساحل و مرجان پشت در بودن. بار اولی بود که مرجان رو از نزدیک میدیدم. یه لبخند بزرگ روی صورتش بود. واقعا به نظرم آدما با لبخند خیلی خوشگل میشن. همیشه از تعریفای ساحل دلم میخواست تا مرجان رو ببینم. موهای فر خوشگلش و لبخندش سریع نظرمو جلب کرد. بعد سلام و احوالپرسی تا بشینن با امکانات محدود داخل اتاق یه سینی پذیرایی آماده کردم.
تا دو بار من و مرجان همدیگه رو شما خطاب کردیم ساحل اعتراض کرد که شما، شما چیه بگید تو و از همین حالا راحت باشید. ساحل و مرجان رفیقای خیلی قدیمی هم هستن. دوران زیادی از زندگیشون رو کنار هم گذروندن و مرجان بعد از ازدواج ساکن اصفهان شده. اینم داخل پرانتز گفتم که بدونید چی شد که مرجان رو دیدیم.
از ناهار و چای بعدش، عبور کنیم، بریم برسیم اونجا که مرجان گفت برای بقیه روز بریم خونشون...
سوار ماشین شدیم و کلی تو راه جیغ و دست و مسخره بازی بود که درآوردیم. من مولودی میخوندم، مرجان کل میکشید. حالا ما همون آدمای دو ساعت پیش بودیم که هی به هم شما شما میگفتیم.
در خونه مرجان که باز شد یه لحظه میخکوب شدم جلو در چقدر خونشون گرمای خونه رو داشت.
گوشه گوشه خونه پر بود از کتاب و ساز و تابلو و گل و چیزای باحال و قشنگ...
یکی از اتاقاشون رو تیوی روم کرده بودن، که اتاق کار هم بود. یه عالمه چیزای نوستالژی تو طبقات بود.
همه چیز صمیمی و چشمنواز بود مثل خود مرجان...
قرار شد فیلم "کیک محبوب من" رو ببینیم. من و ساحل دیده بودیم و برای بار دوم با مرجان نشستیم به دیدنش...
البته من نشستم، ساحل و مرجان عین وقتایی که جمعه بعدازظهر که همه ردیفی جلو تلویزیون دراز میکشیدیم تا کارتون مورد علاقمون رو ببینیم خوابیدن رو زمین... منم چون آدم ولو نشستن هستم همون بالا ولو شدم رو مبل راحتی...
چقدر اون بعدازظهر به من خوش گذشت. یه جمع کوچیک سه نفره تو یه اتاق باحال نشستن و دارن فیلم میبینن.
لطفی که اون بعدازظهر برام داشت عین بهشت بود. خوشمزه و خنک و پائیزی...
فیلم میچسبید، چای میچسبید، نور کم جون غروب پاییز دلمو برده بود. بودن مرجان و ساحل کنارم همه اینارو چند برابر قشنگ و خواستنی میکرد. همونجا یکم دلم گرفت که این لحظات کم پیش میان و نزدیک هم نیستیم تا زیاد تکرارش کنیم.
ولی خیالتون راحت نهایت استفاده رو از اون روز دلچسب بردم.
آفتاب دامن نارنجیشو جمع کرد و رفت. فیلم هم تموم شد. سه چهار باره چای خوردیم تو بالکن نشستیم و گپ زدیم.
خب داشت خوش میگذشت و کیه که دلش بخواد همچین روزی رو زود تموم کنه. پس قرار شد شام بمونیم. ساحل کته گذاشت و از بیرون غذا سفارش دادیم. تو این فاصله مرجان که استاد دانشگاه هم هست.(امیدوارم متوجه شده باشین که پز دوستامو دارم میدم) از هزارویک شب گفت و نمایشنامهای که آقای بیضایی به اسم شب هزارویکم نوشته بود رو آورد و سهتایی با هم نمایشنامه خوانی کردیم.
مرجان انقدر قشنگ و با ذوق از داستان میگفت که دلم خواست جای شاگرداش توی کلاس درساش بودم.
من بار اولم بود که نمایشنامه میخوندم و باید بگم این یکی از بهترین تجربههای من تو زندگیم بود.
روز قشنگمون به یک شب بهشتی تبدیل شد و از اونجا که لحظات خوش زودگذرن، گذشت و خاطرات خوشش باقی موند.
به جرات میتونم بگم یکی از بهترینِ بهترین روزام در سفر رو تجربه کردم. و دیگه، مگه آدم از زندگی چی میخواد؟
خاطره قشنگ اون روز رو اینجا نوشتم. تا به یادگار بمونه. هر چند یاد و خاطرهی شیرینش تا همیشه با منه و همه اینهارو مدیون ساحل هستم.
درسته که همه چی خوبش خیلی خوبه ولی دوست خوب خیلیییییییی خوبه... اگه دارید که قدرش رو بدونید و اگه ندارید پیداش کنید. ضمنا سعی کنید خودتون هم همون دوست خوب خیلیییییییی خوب باشید.
پایان.