از دیشب رو حال بیحوصلگی بودم. با بیحوصلگی خوابیدم و با همون حالم بیدار شدم. گفتم چیکار کنم، چیکار نکنم که از این حال بیخود دربیام! خیلی وقت بود باید میرفتم بازار برای خرید نخ، گفتم امروز بهترین فرصته، بس صبونه رو خوردیم و روونه بازار شدیم. قبل حرکت کتابم رو هم خوندم و جلد دوم تموم شد.
طبق معمول همیشه که میخوام برم بیرون اول خوراکیام رو آماده کردم. من اینکارو دوست دارم، برام عین خاله بازیِ تو بچگیم میمونه.
بطری آب هم همه جا همراهمه. به چند دلیل. یک آب سالم همیشه دارم. دو برای نخریدن آب معدنی، یک هزینه اضافی، دو تولید نکردن زباله پلاستیکی. امروز یکمم قرتی بازی درآوردم و آب طعمدار درست کردم. (:
نخ هم گرفتم. اختلاف قیمت بازار با محل زندگیم دو برابر بود. جالبه نخ DMC بهم نفروخت گفت هنوز قیمتش درنیومده. واقعا چه بلایی سرمون آوردن...
این ماشینم موقع رفتن دیدیم خیلی گوگولیه...
هوای به ندرت تمیز تهران...
رسیدیم خونه و غذای یخچالی خوردیم. از خستگی بیهوش شدم. بیدار که شدم گفتم حالا که امروز گذشت و کار خاصی نکردی پاشو برو دکتر. خیلی وقت بود باید برای دو مورد میرفتم دکتر که امشب بالأخره رفتم.
تا برسیم خونه دیروقت شد و شام هم حاضری زدیم. نمیذارم زردهها خیلی سفت بشن، اینجوری خوشمزهست و ما بیشتر دوست داریم.
ماه یکی از چیزاییه که دیدنش هیچ موقع برام عادی و معمولی نمیشه. واقعا شگفتانگیز و قشنگه...
امروز تقریبا ۱۵ هزار قدم راه رفتم. به دو کار خیلی واجب رسیدمو سعی کردم روتینم رو حفظ کنم. حالم هنوز یکم گرفتهست، ولی خب همش دست من نبود و نیست. اون مقدارش که با من بود رو سعی کردم درست مديريت کنم. امیدوارم فردا روز قشنگتری باشه.
۵ روز مونده به پایان، همیشتون خوش🌙☘️