ساعت هفت صبح است. تمام بدنم خرد و خمیر است. باید برای رفتن به مقصد بعدی زود آماده میشدیم. دیشب ساعت را روی ۵:۳۰ دقیقه صبح کوک کردم. گاهی از تنگی نفس بیدار شدم و گاهی از گرما... خلاصه شب جالبی نبود.
فکرش را که میکنم امروز دوم مهر است و قرار است هفتممهر به خانه برسم تب میکنم. نمیخواهم غر بزنم ولی سفر خستهام کرده. این سرماخوردگی هم قوز بالای قوز شد.
شاید کسی بخواند و بگوید سعادت لذت از چنین سفری را نداری. اما باید بگویم من همچنان چیزی خاصی احساس نمیکنم. این فقط یک سفر طاقتفرسا برای من است. بودن در جمع آن هم انقدر طولانی انرژیام را تحلیل میبرد.
لحظات بسیار اندکی بوده که چند ثانیهای از فضا لذت بردهام. مداح هم آدم تو مخی است. اصلا خوشم نمیآید پای وعض و سخنهایش بنشینم. اما مدیر تور و همسرش بسیار خوشرو و مهربان هستند. آدم از بودن در کنارشان لذت میبرد.
اگر در این سفر خوشاخلاق بودن و خوشرو بودن در همه حال را یاد بگیرم برایم کافی است.
خوب دیگر باید حرکت کنیم.
۲ مهر ۴۰۴
پست ۱۲۵