
رفیق دوستداشتنی من، عزیزدلم، این متن تنها و تنها برای توست.
تو که در همه حال با من همراه بودی. در خوشی و ناخوشی با من بودی. با خوشیهایم ذوق کردی و با حال بدم کنار آمدی و اجازه دادی خودم باشم.
این خود بودن در محضر هر کسی ممکن نیست. تو نه میتوانی و نه اصلا میخواهی که همه جا و نزد تمام آدمها خودت باشی. نه اشتباه نکن این دو رویی نیست. فقط میدانی که درک همه از تو گونههای مختلفی دارد. آدم دلش نمیخواهد ورژن زرد و رنگ پریده یا ژولیده و خستهاش را همه ببينند. یا دوست ندارد همه از مکنونات قلبیاش باخبر باشند. اصلا مگر میشود اینطور بود. همه که مورد پسند تو نیستند. طبیعی است که تو هم مورد پستد همه نباشی، که رفیقت باشند و رفیقشان باشی. که همدم و مونست باشند. که وقت بگذاری از آن سر شهر به این سر شهر بیایی برای دو سه ساعتی دیدار و گپ و گفت...
حالا من تو را در ۳۵ سالگی پیدا کردم و بعد از آن زندگی شکل دگر شد.
تو مرا به سمتی بردی که اصلا متوجه نبودم میشود در این سن و سال در این مسیر هم بود و حرکت کرد.
پیشنهادهای جذابت برای تمام برنامههایی که طی این چهار سال شکل گرفتند، همیشه مرا ذوقزده میکنند. دیدار شنبهها برای بلندخوانی کتاب، دیدارهای ماهانهی دخترانه، نوشتن برای مجله خصوصی و حالا هم یکی برای عموم...
اینها کلیتر هستند. اما دلم میخواهد بدانی در جزئیات زندگیم هم حضورت بسیار پررنگ است.
رفیق دوستداشتنی من، عزیزدلم، تو رو دوست دارم، بخاطر خودت، همینی که هستی، همین سادگی و بیآلایشی، همین راحتی. رفاقت با تو جذاب است. مثل خودت. مثل همان لبخندی که زور اول هم گفتم چقدر دلنشین است.
به تو افتخار میکنم. به داشتنت. به این که در این زمانهی بی سروته تو پیدایی. معلوم است چه میگویی، چه میخواهی.
تنها حسرت من همین راه دور است و بس. به قول تو باید نادیدهاش بگیریم. رهایش کن شاید ناگهان آن هم جور دیگری شد.
حرف دربارهتو بسیار است. این کم مرا از ناتوانی قلمم ببین.
دوستت دارم و آرزویم همه این است که برای هم بمانیم.
۶ آبان ۴۰۴
پست ۱۴